دوربین مداربسته
شاید باورتان نشود اما گاهی را هم ما دوربینهای مداربسته فیلتر میکنند. ما هم دستمان نمیرسد یا بهتر بگویم اصلا دست نداریم که بتوانیم فیلترشکن روی خودمان نصب کنیم و همین میشود که بعضی روزها را نمیدانم من فیلترم که بچهها را نمیبینم یا کلا بچهها نمیآیند دفتر روزنامه! راجعبه محسن پوررمضانی هم همینطور بود. اولش فکر کردم محسن را فیلتر کردند که مثل هر روز نمیآید دفتر روزنامه اما بعد از مشورت با باقی دوربینهای جلوی در ورودی، فهمیدیم که انگار کار نون و آب داری پیدا کرده و دیگر دلش اینور نیست. برای همین فیلم را زدیم عقب تا ویدیوچک بکنیم؛ دقیقا چه اتفاقی توی این تحریریه افتاده که بنده بهعنوان دوربین حواسم نبوده. توی ویدیوچکها فهمیدم که یک روز محسن با یک جعبه آمد توی اتاق و نان خامهایها را جلوی بچهها تعارف کرد. این اتفاقها از محسن بعید بود که یکی از بچهها بعد از اینکه داشت خامه چهارمین شیرینیاش را از دور دهانش پاک میکرد، گفت: «مناسبتش چی بود حالا؟» محسن سرش را خاراند و گفت: «دیشب خواب دیدم یه پول خوبی واسم تو راهه.» هادی حیدری سرش را از پشت مانیتورش کج کرد و گفت: «خب؟!» محسن دوباره نان خامهای برداشت و برد برای هادی و گفت: «خب تعبیر شد. من دارم میرم سر یه کار جدید!» قبل از اینکه هادی حرفی بزند، محسن نان خامهای را چپاند توی دهان هادی و شهاب نبوی که انگار از قبل آماده کرده بود، آهنگ «میرن آدما» را پلی کرد. هادی نان خامهای را قورت داد و صدایش را انداخت توی گلویش و گفت: «سوشیانس! محسن دیگه داره میره، خیلی سریع وسایلتو جمع کن بیا پشت میزش.» همه سرشان را گرداندند سمت میز سوشیانس ولی نبود! این قسمت را دوباره برگرداندیم عقب و ویدیوچک کردیم. متاسفانه جناب شجاعیفرد توی فیلم آهسته مشاهده شد که به محض شنیدن خبر محسن، از دفتر روزنامه متواری شده و تا پیداکردن معاون دبیر جدید زیر شمشادهای پارک روبهروی دفتر روزنامه پنهان شده بوده. نازنین جمشیدی که داشت اشک گوشه چشمش را پاک میکرد، گفت: «آقا یکی رو دبیر کنید که منتقد شهردار سابق باشه دیگه! من خسته شدم تنها حرص خوردم.» هادی کمی فکر کرد و بچهها را به ترتیب قد ایستاند و گفت: «خب هر کی درازتره!» هر چند این دیگر ایستادن نمیخواهد چون داوود نجفی با اختلاف چشمگیری از همه بلندتر است و اگر برج حسابش کنیم، بقیه بچهها در برابرش زیر پله هم حساب نمیشوند. به خاطر همین بیعدالتی که برقرار بود، بچهها روش دیگری را درخواست دادند و هادی دوباره کمی فکر کرد و گفت: «خب حلقه بشید هر کی تک بیاره!» همه دور حلقه شدند که حسام حیدری گفت: «آقا پس صلاحیتها چی؟ مگه دارید شهردار انتخاب میکنید، اینجور میکنید؟» نازنین هم پشتچشمی نازک کرد و گفت: «نه اشتباه نکن اونا تک نمیارن! سیستم اونجا آن مان نوارا دو دو اسکاچیه. ما سبک خودمونو داریم.» حیدری هم خیلی انقلابی از جایش بلند شد و داشت میرفت روی میزش بایستد تا اعتراض کند که مدیرمسئول وارد اتاق شد و چشمش به حسام در حالیکه یکی از پاهایش را آورده بود، بالا و گذاشته بود روی میز افتاد و گفت: «شما با میزت مشکل داری؟» حسام حیدری که توی آن وضع خشکش زده بود، گفت: «چیزه! بله! یه طرفش لق میزنه مجبورم یه پامو بندازم اینطرفش سنگین شه، لق نزنه.» مدیرمسئول نگاهی به اطراف انداخت و چشمش روی میز محسن ماند که کسی پشتش نبود و محسن کنار میزش روی زمین چهار زانو نشسته بود و داشت نانخامهایهای آخر را میخورد. میز را به حسام نشان داد و گفت: «خب بیا پشت این بشین، این لق میزنه؟» محسن سری تکان داد و گفت: «نه آقا سالمِ سالمه.» حسام گفت: «جدی بیام اونجا بشینم؟» مدیرمسئول با سر تأیید کرد و بنده خودم به عنوان دوربین مداربسته این صحنه را پانزده بار زدم عقب و از اول مرور کردم و شکی بر آن نیست که حسام حیدری رفت پشت میز محسن نشست و حالا دیگر باید مثل پوررمضانی کچل یا مثل شجاعیفرد متواری شود تا از پشت آن میز بلند شود. این بود ماجرای این هفته شهرونگ!