مریم سمیعزادگان نویسنده
ایستاد رو به کتابخانه و سر انگشت اشارهاش را روی جلد کتابها کشید، یکییکی میرفت جلو و به بعضی از اسمها که میرسید انگشت را روی لپش میگذاشت و چند ضربه میزد، مثلا داشت فکر میکرد. یک جوری که انگار دنبال کتاب خاصی میگردد. رو برگرداند و نگاهم کرد، گفت: «یک کتاب خوب بده تا بخوانم.» لبخندزنان گفتم: «من فقط میتوانم پیشنهاد یک کتاب خوب بدهم، قرض نه... خاطره خوبی از آن ندارم.» منتظر نماندم، پرسیدم: «حالا چهجور کتابی دوست داری؟ کتاب هم مثل مابقی چیزها... پای سلیقه در میان است.» گفت: «عاشقانه دوست دارد.» انگار مرحله خواندن رمانهای عاشقانه را همه آدمها باید بگذرانند و چه دوره گندی هم هست. قبلترش اما خوب است، کتابهای کودک، کیهان بچهها، قصههای خوب برای بچههای خوبِ مهدی آذریزدی، من چقدر کتابخوان شدنم را مدیون این آدمم و مدیون مادر.
آن وقتها که مامان راهوبیراه برایم کتاب میخرید، هفت هشتسال بیشتر نداشتم. بزی که گم شد، توکایی در قفس، ماهی سیاه کوچولو، کچل کفترباز، اولدوز و کلاغها، پری کوچولوی دریایی، فیلمها و کارتونها هم نقش مادربزرگ قصهگو را برایم بازی میکرد، داستانهایی پُر از صدا و تصویر. گاهی اول کتابی را میخواندم بعد فیلم و کارتونش را میدیدم، گاهی برعکس بود، فیلم و کارتونی میدیدم و میرفتم دنبال کتابش و عجیب اینکه همیشه کتاب را بیشتر از فیلم و کارتونش دوست داشتم. آنقدر پای تلویزیون نشستم به کارتون و فیلم دیدن، آنقدر کتاب به کول کشیدم که دیگر قصه شد بخشی از وجودم. گاهی فکر میکنم کتابی باز شده و از لای ورقهایش بیرون آمدهام، مطمئنم خانواده اولین نهادی است که باید کودک را وادار به کتابخوانی کند. اینکه میگویم وادار، دقیقا منظورم وادار است. یک کودک باید از سنین پایین بفهمد، کتاب خواندن همان قدر اهمیت دارد که مسواک زدن، مسواک را که دست کودکمان میدهیم کتاب را هم بدهیم. طوری که بعدها آن بچه که بزرگ شد یادش نیاید اول مسواک دستش دادهاند یا کتاب. اولین کتاب اما حتما یادش میماند. اولین کتابی که خواندم «تن تن در کنگو» بود، آن موقعها حتی دراگاستورها هم کتاب میفروختند، با بابا رفته بودیم قرص سرماخوردگی بخرد، گفت: «نگاه کن، کتابها را ورق بزن، هر کدام را دوست داری انتخاب کن.» همان شد، چندسال بعد تمام مجموعه تن تنها توی کتابخانهمان بود. من با همان کتابخانه عاشق کتاب شدم و شیفته خواندن. یک جوری که حتی به ورقهای مجلههای دور سبزی پُر از گِل، رحم نمیکردم. تمام آگهیهای صفحه ترحیم روزنامهها را میخواندم. اگر چیز درست و درمانی برای خواندن پیدا نمیکردم، فیش آب و برق و تلفن میخواندم. با مادر رفته بودیم تئاتر «شهر قصه بیژن مفید» موقع برگشتن، اولدوز و کلاغها را برایم خرید. هم آن تئاتر خاطره شد، هم آن کتاب. بعدها، هر وقت مریض میشدم، مامان کتاب میخرید برایم. اصلا دوست داشتم مریض شوم که کتاب بخرند برایم. 13 سالم بود که عاشق دایی جان ناپلئون شدم. عاشق آن باغ و آدمهایش. هنوز هم تنها کتاب ورقورقشده شیرازه دررفته کتابخانهام، «دایی جان ناپلئون» است. بعدها دن کیشوت، مادام بوواری، آنا کارنینا، جنایت و مکافات، بلندیهای بادگیر، بابا گوریو، برباد رفته، پیرمرد و دریا، آوای وحش. حرف زدن از کتاب و ردیف کردن اسم آنها، حالم را خوب میکند. حیف، با این نسل سخت است گفتن از لذت توی دست گرفتن کتاب، از بوی خوب کاغذ، برای نسلی که از جنس کامپیوتر و لپتاپ و تبلت و اَپل است.
میایستم جلوی کتابخانه و به «سووشون» نگاه میکنم. «چراغها را من خاموش میکنم» و «مفید در برابر باد شمالی» عاشقانههایی مدرن با روایتی ساده. با خودم فکر میکنم حالا که یک نفر پیدا شده و قصد خواندن کتاب کرده، ذوقش را کور نکنم، در یک کار فرهنگی شریک شوم و به او کتاب قرض بدهم، چه میشود؟