شماره ۱۴۰۲ | ۱۳۹۷ شنبه ۲۲ ارديبهشت
صفحه را ببند
نجات‌یافتگان
چگونه افرادی که در یک قدمی مرگ بودند از مرگ حتمی نجات یافتند

هر ساله می‌شنویم که انسان‌های معدودی در شرایطی بسیار سخت زنده می‌مانند، درحالی‌که براساس هیچ منطق و محاسبه‌ای امکان زنده ماندن آنها وجود نداشته است. کودکی پس از چند روز از زیر هزاران تن آوار زنده بیرون می‌آید و مردی پس از روزها سرگردانی در دل طبیعت وحشی زنده به خانه می‌رسد. برخی دلیل نجات این افراد را «غریزه نجات» و برخی دیگر «شهامت انسانی» می‌نامند. شاید شما هم در شرایطی گرفتار شده‌اید که فکر می‌کردید زمین و زمان علیه شماست و دیگر هیچ شانسی برای زنده ماندن ندارید، اما ناگهان یک ندای درونی به شما می‌گوید که نباید دلسرد شده و دست از تلاش بردارید. این ندای درونی به شما قدرت مضاعفی داده و شما را باوجود مشکلات فراوان به جلو سوق می‌دهد. انسان‌هایی که از حوادث مرگبار نجات پیدا می‌کنند، ابرانسان نیستند، اما در همه آنها یک چیز مشترک است و آن هم این‌ است که زمانی که تنها گزینه پیش روی‌شان مرگ بوده، به جای نشستن و در آغوش کشیدن مرگ ترجیح داده‌اند با آن مبارزه کنند. در ادامه این مطلب قصد داریم داستان چند انسان شجاع و با اراده آهنین را برای شما بازگو کنیم که باوجود تمام شرایط سختی که داشتند، توانستند خود را زنده نگه دارند.

اوتیس اورث

در دوم مارس‌ سال ۲۰۱۴، اوتیس اورث ۵۲ساله کلبه‌اش در شهر ترپر کریک در آلاسکا را برای خریدن آذوقه ترک کرد. وی برای این‌که زودتر به مقصد برسد، تصمیم گرفت با اسنوموبیل خود از میان جنگل میان‌بر زده و زودتر به شهر برسد. مانند همیشه سگش با نام «اَمبر» را نیز با خود برد. وی هنگام رانندگی سگش را در میان پاهایش قرار می‌داد تا در امان باشد. تنها چند دقیقه پس از ترک کلبه، فاجعه رخ داد. در یکی از مسیرهای یخی ناگهان یکی از تخته‌های لغزنده اسنوموبیل شکسته و کنترل آن از دست اوتیس خارج شد. ناگهان اوتیس از روی اسنوموبیل به روی یخ‌های ضخیم سقوط کرده و اسنوموبیل نیز در میان برف‌ها و درختان محو شد.
اوتیس که از جاده اصلی دور افتاده بود، سعی کرد سرپا بایستد، اما به‌زودی دریافت که نمی‌تواند تکان بخورد. در نتیجه برخورد با زمین، دست و پای او از جا در رفته و گردنش نیز بشدت آسیب دیده بود. بدتر از آن این‌که گرمای بدنش داشت یخ‌های زیرش را آب می‌کرد و اوتیس بیچاره درحال فرو رفتن در یخ‌های زیرش بود.
تنها کاری که در این شرایط می‌توانست انجام دهد این بود که انگشت‌های دست و پایش را تکان دهد تا گردش خون بدنش متوقف نشده و بدنش کمی گرم بماند. با فرا رسیدن شب اوضاع برای اوتیس بدتر از قبل شده و دما بشدت پایین آمد. نکته جالب این بود که اوتیس در فاصله چند صد متری از کلبه‌اش داشت یخ می‌زد و می‌مرد. اما سگ وفادارش، امبر، مانع از مرگ صاحبش شد. امبر که می‌دید صاحبش بی‌حرکت افتاده و درحال یخ زدن است خود را روی بدن اوتیس انداخت تا او را گرم کند.
آن شب دمای هوا ۱۳ درجه زیر صفر بود و به راحتی انسان یخ می‌زد و می‌مرد. اما گرمای بدن حیوان وفادار تنها فاصله‌ای بود که مرگ را از اوتیس دور نگه می‌داشت. وی تمام شب در همان حالت ماند و نگذاشت اوتیس یخ بزند. نیمه شب بود که اوتیس حس پاهایش را از دست داد و امبر بیشتر خود را به صاحبش چسباند. صبح که شد امبر کلاغ‌ها را قبل از این‌که چشم‌های اوتیس را دربیاورند از او دور می‌کرد و دوباره بازگشته و کنار او دراز می‌کشید. سرانجام بعد از حدود ۲۴ ساعت صدای یک اسنوموبیل از دور باعث شد که امبر گوش‌هایش را جمع کند. اوتیس با ایما و اشاره به او فهماند که باید برای نجات او اقدام کند. امبر بلافاصله به سمت صدا رفت و مردان اسنوموبیل سوار را دنبال خود کشاند تا به کنار جنازه اوتیس رسیدند. بلافاصله اوتیس با بالگرد به بیمارستان منتقل شد. اگرچه وی حدود ۲۶ساعت در میان یخ و برف و سرما بود، اما از جان گذشتگی سگش جان او را نجات داد.

بن نیاومبه

در ابتدا به نظر می‌رسید که یک آخر هفته زیبا و پر از شادی در انتظار بن نیاومبه ساکن شهر ساباکی در کنیاست. وی درحال قدم‌زدن در جنگل بود که ناگهان حس کرد پایش را روی یک چیز نرم گذاشته است. در کمال ناباوری وی یک مار پیتون ۴متری را لگد کرده بود که بسیار هم عصبانی به نظر می‌رسید. پیتون عصبانی دور پاهای نیاومبه نگون‌بخت پیچید و او را به زمین انداخت، درحالی‌که وی بشدت تقلا می‌کرد و فریاد می‌زد. شرایط از آن هم بدتر شد و پیتون که حالا دیگر پای نیاومبه را محکم‌تر از قبل گرفته بود او را به داخل تنه یک درخت کشید و کم‌کم خود را به دور نیم تنه بالایی او پیچ می‌داد. در داخل تنه درخت نیاومبه با تمام توان می‌جنگید و دست و پا می‌زد.
یکی از دست‌هایش کنار بدن او و مار قرار گرفته و هر بار که مار بیشتر فشار می‌آورد، دستش بیشتر به کنار بدنش فشار می‌آورد. نیاومبه از دست دیگرش که آزاد بود، استفاده کرد و پیراهنش را دور سر مار پیچید تا نتواند او را گاز بگیرد. اما پیتون‌ها برای کشتن طعمه خود عجله‌ای ندارند و کم‌کم قربانی خود را خفه کرده و از پای درمی‌آورند. هر لحظه حلقه فشار پیتون تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شد. شرایط رفته‌رفته برای نیاومبه بشدت خطرناک شده بود و مرگ و خفگی در فاصله نزدیکی خود را به او نشان می‌داد. اما نیاومبه هنوز یک حقه در آستین داشت و آن این بود که ناگهان تصمیم گرفت دم پیتون را گاز بگیرد.
در نتیجه این کار پیتون حلقه فشار خود را کمی باز کرد و نیاومبه سریع گوشی همراهش را از جیبش بیرون کشید و توانست با پلیس تماس بگیرد. وقتی پلیس‌ها خود را به محل رساندند، دیدند که هر دو دست نیاومبه در داخل حلقه بدن پیتون گرفتار شده است. در صورتی که به مار شلیک می‌شد، نیاومبه نیز صدمه می‌دید، پس پلیس‌ها به کمک تعدادی از افراد روستای مجاور محل، طنابی دور هر دو آنها پیچیده و آنها را از تنه درخت بیرون کشیدند، سپس پیتون را از نیاومبه دور کرده و در یک کیسه بزرگ انداختند. نیاومبه بعد از سه ساعت مبارزه سخت با پیتون بسیار ضعیف شده بود و می‌لرزید، اما صدمه زیادی ندیده بود. جالب این است ‌که پیتون نیز در ادامه توانست فرار کند.

دنی جی بالک

دنی جی بالک می‌خواست کنار ساحل برود، اما دوستش برایان توماس می‌خواست تعطیلات را در کوهستان بگذراند. بالک درنهایت در روز جمعه رضایت داد روز بعد به همراه برایان به منطقه گرین ریور که یک مکان کمپ‌زدن بسیار زیبا و پر از درخت در دامنه کوهستان سنت هلنز بود، بروند. روز شنبه این دو به راه افتادند و روز بعد یعنی ۱۸ مارس ۱۹۸۰ یکی از بدترین حوادث طبیعی در تاریخ ایالات متحده به وقوع پیوست. در ساعت 8:32 روز بعد، پس از یک شب آرام در کنار آتش، بالک بیدار شد و دید که توماس حیرت‌زده و پر از وحشت به او خیره شده است. اما درواقع توماس به او نگاه نمی‌کرد، بلکه از پنجره چادر به منظره پشت سر او خیره شده بود. بالک نیز برگشت و به نمای بیرون از پنجره چادر نگاه کرد و ناگهان خشکش زد.
او شعله‌های سرخ و سوزانی را می‌دید که به هوا پرتاب می‌شدند و این دو تازه دریافتند که کوه سنت هلنز فوران کرده است. ناگهان این دو به هم نگاهی انداختند و با عجله از چادر خارج شدند. توماس موفق شد خود را زیر یک دسته تنه درخت پرت کند، اما پای بالک لغزید و بارانی از خاکستر و شعله در آسمان پراکنده شد. نخستین موج انفجار مقداری یخ و برف با خود به هوا پرتاب کرده و روی بالک انداخت که باعث شد سرمای زیادی در بدن او ایجاد شود. اما دقایقی بعد وی حس کرد که زنده‌زنده درحال کباب‌شدن است. این گرما چنان شدید بود که پوست دست‌هایش شروع به کنده‌شدن کرد، به همین دلیل وی با خزیدن خود را به رودخانه رساند و پس از سرد کردن دست‌هایش به دنبال توماس رفت. اما به‌زودی هوای صاف به میدان جنگ تبدیل شد. درختان واژگون می‌شدند و برخی از آنها در نتیجه فوران آتشفشان آتش گرفته و می‌سوختند. خاکستر شروع به باریدن گرفت، درست مانند یک برف سهمگین و به‌زودی امکان دیدن اطراف از بین رفت. اما پس از تلاش فراوان بالک موفق شد توماس را در زیر چند کنده درخت پیدا کند. توماس بیچاره در اثر شکستن لگن نمی‌توانست تکان بخورد. بالک نیز کفش به پا نداشت و زمین به فرشی از خاکسترهای سوزان آتشفشانی تبدیل شده بود. دقایقی بعد آنچنان خاکستر آتشفشانی در هوا بود که این دو به سختی می‌توانستند همدیگر را ببینند. به مدت دو ساعت آنها روی کنده‌ها نشسته و برای نفس‌کشیدن راحت‌تر پیراهن‌های‌شان را روی دهان‌شان قرار دادند. آنها منتظر بودند کمک فرا برسد، اما خودشان نیز می‌دانستند که به احتمال زیاد کمکی در کار نخواهد بود.
این دو درواقع در قسمت شرقی کوه آتشفشانی بودند، یعنی درست در مسیر فوران و حرکت خاکسترها و مواد مذاب. آنها در آن زمان این موضوع را نمی‌دانستند، اما فوران مواد مذاب باعث شده بود ظاهر بخش شرقی کوه سنت هلنز به کلی تغییر کرده و بزرگترین ریزش کوه تاریخ ایالات متحده اتفاق بیفتد. بدین ترتیب سنگ‌هایی به بزرگی یک خودرو از کوه سرازیر شده و کیلومترها دورتر از حرکت باز می‌ایستادند و مواد مذاب نیز درختان اطراف کوه تا شعاع چند کیلومتر را به خاکستر تبدیل کرده بود، سپس ناگهان بالک صحنه‌ای را دید که هیچگاه فراموش
نخواهد کرد.
وی دو نفر از دوستانش به نام‌های سو روف و بروس نلسون را که در همین حوالی اردو زده بودند، درحال گذشتن از میان خاکسترها دید. آنها کمک کردند که برای توماس یک پناهگاه درست کنند و سپس هر سه نفر آنها برای پیدا کردن کسی که به آنها کمک کند به راه افتادند. بالک با پاهای زخمی و بدون کفش ۱۸ کیلومتر را از بین خاکستر و آتش راهپیمایی کرد تا این‌که به گروهی کوهنورد رسید.
آنها ابتدا روف و نلسون را پیدا کردند، اما حاضر نشدند تا زمانی که توماس نجات داده شود، سوار بالگرد نجات شوند. این چهار نفر بسیار خوش‌شانس بودند و زنده ماندند، اما دو نفر از دیگر دوستان‌شان مانند آنها خوش‌شانس نبوده و درحالی‌که همدیگر را بغل کرده بودند، در داخل چادرشان جان داده بودند. دنی بالک هنوز هم می‌گوید کاش آن روز به ساحل می‌رفت.

کن جونز

حتی اگر شانس بیاورید و بهمن شما را نکشد بدون‌شک کوهستان شما را خواهد کشت. این جمله برای هیچ‌کس به اندازه کن جونز در ژانویه ۲۰۰۳ به واقعیت نزدیک نبود. جونز عضو سابق نیروهای ویژه و یک کوهنورد پرشور بود، بنابراین وقتی فرصت کوهنوردی در ارتفاعات رومانی را پیدا کرد برای تعطیلات به یکی از بلندترین رشته‌کوه‌های این کشور یعنی کوه‌های فاگاراس رفت و به این ترتیب قصد داشت پس از مدت‌ها از کوهنوردی و مناظر کوهستان لذت ببرد.
در اوایل ماه ژانویه ‌سال ۲۰۰۳ در یک روز دوشنبه سرد، جونز هتل خود را ترک کرد و به سمت کوه مولدووانو که بلندترین قله رومانی است به راه افتاد. او تنها رفت و به هیچ‌کس هم در مورد مقصدش چیزی نگفته و حتی تلفن‌همراهش را نیز با خود نبرده بود. این اشتباهات فاحش چیزی نمانده بود به مرگش منجر شوند. در میانه راه، جونز روی یک پرتگاه ایستاده بود که ناگهان بهمن آغاز شد. شدت بهمن به قدری بود که او را از یک صخره ۲۵متری به پایین پرت کرد که در نتیجه آن جمجمه‌اش ترک برداشت، لگنش شکست و یک پایش نیز کاملا خرد شد. بعد از پایان یافتن بهمن سکوتی مرگبار بر فضای اطراف جونز حاکم شد و او به‌زودی متوجه شد که کاملا تنهاست. بعد از آن تنها قدرت اراده بود که به کمک جونز آمد.
جونز با بدنی کوفته و خردشده، درحالی‌که چیزی جز یک تیشرت و شلوار جین به تن نداشت و نمی‌توانست راه برود، شروع به خزیدن کرد. جونز نمی‌توانست پاهایش را تکان بدهد، به همین دلیل تنها به کمک دست‌ها و آرنج‌هایش خود را به سمت جلو می‌کشید و سانتیمتر به سانتیمتر از یکی از متروکه‌ترین کوهستان‌های جهان پایین می‌آمد. با هر تقلا برای خزیدن می‌توانست استخوان‌های خردشده لگنش را حس کند که به هم مالیده می‌شدند. شب هنگام دمای هوا به ۱۵ درجه زیر صفر رسید. او حتی کفش نیز به پا نداشت، زیرا کفش‌های کوهنوردی‌اش هنگام وقوع بهمن از پایش درآمده و گم شده بودند. چهار روز و سه شب طول کشید تا جونز توانست ۱۶کیلومتر خزیده و خود را به نزدیک‌ترین شهر برساند. وی یک‌بار حدود سه ساعت را درحال گذر از یک رودخانه یخ‌زده گذراند. بعد از این‌که جونز پیدا شد، پزشکان فکر می‌کردند که وی تا شب زنده نخواهد ماند و وقتی شب را گذراند و زنده ماند به او گفته شد که دیگر هیچ‌گاه راه نخواهد رفت. اما او امروز زنده و سرحال نه‌تنها راه می‌رود، بلکه یک دوچرخه‌سوار حرفه‌ای نیز هست.

 ماری داونی

هیچ‌کس نمی‌داند ماری داونی کیست. شاید ماری داونی حتی اسم واقعی او نیز نباشد، اما در ۲۹ ژوئن‌ سال ۲۰۱۴، وی در یک حادثه مرگبار تاریخ‌ساز شد که می‌توانست برای هر مسافر مترویی یک کابوس وحشتناک باشد. ساعت ۶ صبح روز یکشنبه بود و ماری داونی ۲۲ساله می‌خواست پس از یک شب سخت خود را به خانه برساند و بخوابد. وی که هوشیاری کامل نداشت بیش از حد به خط زرد ایمنی نزدیک شده بود و ناگهان تعادلش را از دست داده و روی ریل قطار افتاد، درحالی‌که دیده می‌شد قطار درحال نزدیک شدن به ایستگاه است. او سعی کرد بالا بیاید، اما هنگام افتادن شانه‌اش شکسته بود و زمانی برای تقلا کردن نداشت.
چند لحظه قبل از این‌که قطار او را له کند، ماری خود را در فضای خالی بین ریل‌ها و پلتفرم بتونی انداخت و سعی کرد خود را طوری بین آنها جا دهد که صدمه‌ای نبیند. در ادامه قطار سوت‌کشان از روی او رد شد. بعد از رفع شدن نخستین خطر ماری بار دیگر سعی کرد خود را بالا بکشد، اما ناگهان صدای قطار دیگری از داخل تونل شنیده شد و این بار سطح قطار بینی او را لمس کرد، ولی باز صدمه به ماری وارد نشد. قطار سوم نیز درحال رسیدن بود که یک نفر متوجه شد ماری بی‌دفاع روی ریل مترو گرفتار شده است و او نیز کسی نبود جز راننده قطار سوم.
وی در ابتدا فکر می‌کرد چیزی که روی ریل‌ها دست تکان می‌دهد درواقع یک تکه پلاستیک است که در نور چراغ‌های قطار چنین انعکاسی دارد، اما وقتی که دریافت یک نفر واقعا روی ریل گرفتار شده دیگر دیر شده بود و قطار روی او رفته بود. داونی از زیر قطار بیرون کشیده شده و به بیمارستان منتقل شد، اما در کمال ناباوری تنها آسیب مهمی که در او دیده شد، همان شکستگی شانه بود که در سقوط اولیه‌اش به داخل ریل‌ها حادث شد.


تعداد بازدید :  458