زهرا مشتاق| حسین سینه مادرش را سفت مک میزند؛ با تمام زوری که هنوز در لثههای کوچکش وجود دارد. سینه خشک مادر یک قطره هم شیر ندارد. حسین بیست روزه از حال میرود. مادر های های زیر گریه میزند. اینجا میرآباد است. تشنگی عادت رایجی است و زنها هر صبح تا غروب به انتظار شوهرهایشان مینشینند تا شاید کارگری کرده باشند و با خودشان تنها چند بطری آب خریده باشند. آدمها اینجا وجود خارجی ندارند. هستند. در عکسهای شناسنامهها. در آمار اداره ثبتاحوال. موقع مرگ، تولد، رأیگیری. چشمچشم را نمیبیند. مردها با چوبهای پر دود، دم چالهای نشستهاند تا مار را از لانه بیرون بیاورند و بکشند. اینجا، هر صبح ابوبکر و سلیمان زودتر به مدرسه میروند تا یک یک نیمکتها را نگاه کنند و اگر ماری باشد، او را بکشند. اینجا «میرآباد» است؛ جایی در حاشیه بندرچابهار. کسی میرآبادیها را آدم حساب نمیکند. آنها نه برق دارند و نه آب. میرآبادیها روستاییانی هستند که از بیآبی و خشکسالیهای مکرر به شهر پناه آوردهاند و اینجا هم کپرنشین شدهاند؛ نه میتوانند به روستا برگردند و نه در شهر جایی دارند. فقیر و تنگدست زیر چادر و تکههای چوب و نایلون برای خودشان خانه درست کردهاند. در حاشیه جایی با نام پرطمطراق «منطقه آزاد چابهار». سهم آنها از کشتیهای پهلوگرفته در بندر تنها تماشای سوسوی چراغهاست.
«اکبر جدگال» معلم مدرسه میرآباد است. او دوازده سال است که همینجا زندگی میکند. «مردم اینجا آب و برق ندارند. کسی نیست ما را کمک کند. مسئولان میآیند. فرماندار بازدید میکند، شهردار میآید. یک تاییدیه هم میزنند و میروند. وقتهای رأیگیری میآیند. بعد میروند و دیگر ازشان خبری نیست. ما حتی شنیدیم بودجهای هم برای اینجا آمده؛ اما ما چیزی ندیدیم چون هنوز نه آب داریم نه برق.
با 300 دانشآموز. 1200 تا 1300 خانوار داریم. دو سه هزار نفری میشوند. اینجا 55 هکتار زمین واگذار شده ولی هنوز قطعهبندی نشده. آب و برق بدهند به پنجهزار نفر هم میرسد. شهردار گفته به ما قرارداد و بعد با همان به ما سند میدهند. اینها همه اهل دشت یاری هستند. کشاورز بودهاند، دام داشتهاند ولی چون «سد زیردان» را درست کردهاند، دیگر آب نیست، آمدهاند شهر. دشت یاری 250 روستا دارد. از بیآبی فرار کردهاند، آمدهاند اینجا. مردها یا کارگری میکنند یا با لنج میروند صیادی. اگر کاری باشد، روزی سی چهل تومان درمیآورند. بعضی هم از صبح میروند دور فلکه مینشینند. یک وقت تا مغرب هم میمانند و کسی کاری به آنها نمیدهد و دست خالی برمیگردند. این مردم سخت زندگی میکنند؛ خیلی سخت. همین آقا، پدرم است. 10 سال است سکته کرده، افتاده. حتی برق نداریم که برایش پنکهای، کولری چیزی روشن کنیم. گاهی نفسش میگیرد ولی چارهای نیست. پولی نداریم که برویم شهر زمینی بگیریم، خانهای بگیریم. اینجا اگر کسی وسیله داشته باشد، میرود یخ میخرد، زن و بچهاش آب خنک میخورد. اگر موتور نداشته باشی، باید آب گرم بخوری. از 10 خانوار ممکن است یکی وسیله داشته باشد.» عبدالباسط نگهبان ترمینال است؛ ماهی 600هزار تومان حقوق میگیرد. بیمه هم نیست و هر وقت که صاحبکار بخواهد، میتواند اخراجش کند. بیستوسهسالش است و حقوقش را پیش پیش میگیرد تا برای زن و دو بچهاش خرجی داشته باشد اما نصفه ماه پولش تمام میشود.
میرآبادیها از گلشهر و مرادآباد هزار متر سیم کشیدهاند؛ یعنی یک کیلومتر. اداره برق که فهمید، آمد گفت کار شما غیرقانونی است. پول بدهید به شما کنتور و برق میدهیم. خانوادهها با هر بدبختی که بوده، نفری یکمیلیون و ششصدهزار تومان جور کردهاند، واریز کردهاند به حساب شرکت برق چابهار ولی 6 سال تمام است که هیچ خبری نیست. فیش هم دارند ولی امروز و فردا میکنند. میگویند یکی از مقامات اجازه نمیدهد.
مردم مجبورند اینجا زندگی کنند. از بیآبی روستاها، فرار کرده، آمدند شهر حداقل کارگری کنند از گرسنگی نمیرند. زنها هم میروند خانههای مردم کار میکنند؛ نظافت و کارهای اینطوری. میگویند ما که بیسوادیم. ما که آیندهای نداریم. بگذار حداقل بچههایمان مدرسه بروند؛ شاید زندگی آنها بهتر از ما بشود.
زینب معلم است. او هم در میرآباد زندگی میکند. میگوید: «زندگی اینجا سخت است. نه شوهرهایمان کار درست و حسابی دارند. نه بچهها در مدرسه درست و حسابی درس میخوانند. نه نان داریم. نه آب و نه برق. صبح تا شبمان به انتظار میگذرد که شوهرمان که از صبح رفته، یک 10 هزار، 20 هزاری گرفته باشد؛ برایمان نانی، آبی، شام شبی بخرد، بیاورد. شما خودت بیا خانه زندگی ما را نگاه کن. میفهمی ما چطور زندگی میکنیم. ما روزهای بسیاری چیزی برای خوردن نداریم. ناهاری نداریم. یک آب خنکی دلمان میخواهد نداریم، پاییز هم نمیشود بدون کولر اینجا زندگی کرد، چه برسد به تابستان. ماه روزه، شما نمیدانید ما چطور روزه میگیریم. لهله میزنیم از گرما. چه کنیم. حتی یک پنکه هم نداریم. به خدا ما هم ایرانی هستیم. حق داریم زندگی کنیم. شناسنامه هم داریم. گاهی گدایی میکنیم. التماس میکنیم یک پنجهزار تومانی بدهند تا نان و آبی بخریم. خیلی وقتها گرسنهایم. دلمان نمیخواهد گدایی کنیم ولی بچههایمان گرسنهاند. مردها شغلی ندارند. پولی درنمیآورند. میرویم منطقه آزاد. بین مسافرها میچرخیم و برای یک پول سیاه دستمان را دراز میکنیم. از ما روی برمیگردانند. اه میگویند و میروند. ما هم آدمیم. ما هم دلمان میخواهد خانه زندگی داشته باشیم. به همین هم قانعیم. ولی برق و آب هم نداریم. چه کنیم. با این همه بچه. لای زبالهها زندگی میکنیم. آشغالهایشان را اینجا میریزند چون اصلا ما را آدم حساب
نمیکنند.»
زنها اینجا فقط میزایند، حامله میشوند و بچه اضافه میکنند. بچههای بدون لباس، پابرهنه با مفهای آویزان که روی زمین خاکی، لابهلای زبالهها، شیشههای شکسته وشیرابه آشغالهای بدبو بزرگ میشوند. بیهیچ آیندهای. زندگیهای شبیه هم. بیهیچ تغییری. زنهای بیستودو سه ساله، حداقل سه بچه دارند و مردها دستکم دو زن دارند. داشتن زن و بچههای زیاد برای بلوچهای میرآباد یعنی احترام و بزرگی. یک وقت مردی سه زن دارد و چهل بچه. بچههای گرسنه پاپتی. زن تازه که میآید، زن قبلی اغلب رها و فراموش میشود. زن میماند و چندین دهان گشوده که باید سیر شوند، سیر که نه؛ پوستی که روی استخوان بماند و قلبی که به معنای زندهبودن بتپد. میرآبادیها میگویند حالا که خوب است. پنج شش بچه بیشتر نداریم. مادرهای ما تا هجده بچه هم میآوردند.
«اینجا دخترها دوازده سالگی هم ازدواج میکنند. خب چه کار کنند. زندگی همین است دیگر. این خانم پنج دختر دارد. شوهرش یک زن دیگر گرفته و این زن تنها مانده. شکم خودش و بچههایش را باید سیر کند. شوهرش دیگر به آنها نگاه هم نمیکند. نمیگوید زنی داشته، بچهای داشته. الان این خانم هنوز نوزده سالش نشده. سه تا هم بچه دارد. شوهرش ولش کرده و رفته. از من هم کوچکتر است. من بیستوسه سالم است سه تا بچه دارم. او نوزدهساله است با سه بچه. خیلی از بلوچها اینطور هستند. راحت زن میگیرند. مادرها بار اول کمک میکنند. یک گرم، دو گرم حتی سه گرم برای عروسشان طلا بگیرند اما برای زنهای بعدی که پسرشان بگیرد، دیگر کمک نمیکنند؛ ندارند که بکنند. همین که پسر سروسامان گرفت، دیگر مادر کمک نمیکند. مرد خودش باید برود کار کند خرج دربیاورد.
الان این خانم که این پشت نشسته، شوهرش چند وقت قبل گفته میخواهد برود زن تازه بگیرد. چون آن زن به او گفته زمین دارد. طلا دارد. پول دارد. این بنده خدا هم حرفی نداشته؛ یعنی کاری نمیتوانسته بکند. رفته زن را هم عقد کرده. بعد دیده هیچ نداشته. این زن مانده با بچههایش گرسنه و دست خالی. حالا هم برگشته گفته یک کپر میسازم برای زن جدید کنار کپر همینها که این نگذاشته.
این خانم خواهر من است. شوهرش ولش کرده رفته. خرجش افتاده گردن ما. چه کار کنم، خواهرم هست. پیش کی دستش را دراز کند؟ شوهرم حمالی میکند، روزی بیست تومان، سی تومان خرج ما را میدهد. تازه اگر بچهمان مریض شود، دفترچه بیمه هم نداریم. آزاد باید پول بدهیم. خودش هم خانه مردم کلفتی میکند شاید رخت و خوراکی برای بچههایش پیدا کند. شوهرش هم میآید با دست خالی. خودش را نشان میدهد و میرود. پررو هستند دیگر؛ ما چه کنیم.»
«خانم من پنج تا دختر دارم. شوهرم دیسک کمر دارد. آسم دارد. نمیتواند نفس بکشد. نمیتواند کار کند. حتی تا کرمان هم بردمش. پولی نداریم علاجش کنیم. افتاده خانه. رفتم بهزیستی. کسی به حرفم گوش نمیدهد. کسی را هم نمیشناسم. شناسی ندارم. سه تا دخترهایم کلاس ده، هشت و شش هستند. دختر بزرگم که باید میرفت کلاس دهم، چون پول نداشتیم ترک تحصیل کرد. چون وضع لباس و کفشش خوب نبود. حتی اگر میشد بهزیستی مرا ثبتنام میکرد، باز برای من و بچههایم خوب میشد. پیش یک خانمی کار میکردم خیلی خوب بود. زابلی بود. همه چیز به من میداد؛ لباس، پتو، غذا. یکبار یک وانت پر از اثاث به من داد. نیستند. رفتند از چابهار. تبریزیها هم خوبند. حالوروز مرا که میبینند، کمک میکنند.
دستودلبازند.»
زاهدانیها به چابهار نمیروند
منطقه آزاد چابهار، یکی از مناطق آزاد هفتگانه کشور است که در نزدیکی شهرستان چابهار و در حاشیه دریای عمان و اقیانوس هند و در اوایل دهه 1370 تأسیس شد. دسترسی مستقیم به آبهای آزاد و قرارگرفتن بیرون از خلیجفارس، عدم آسیبپذیری در مواقع بروز بحران، موقعیت استراتژیکی برای ایجاد گذرگاه ارتباطی بین کشورهای آسیای میانه و سایر کشورهای جهان را فراهم آورده است. مصطفی ملکزاده در تحقیقی با نام «تحلیلی بر چگونگی کارکرد منطقه آزاد چابهار در توسعه پایدار مناطق روستایی پیرامون» مینویسد: بندر چابهار با ظرفیتهای بسیار بالایی که دارد، میتواند برای پیشبرد توسعه همهجانبه و همچنین افزایش همکاریهای منطقهای و جهانی نقش ایفا کند و با استفاده از موقعیت ممتازش، کالاهای کشورهایی چون افغانستان، قفقاز و آسیای مرکزی را تأمین کند، اما برخلاف تمامی ویژگیها، سهمی در ترانزیت کشور ندارد. عملیات اجرایی طرح بزرگ اقتصادی بندر چابهار مردادماه 86 شروع شد اما زمان ایدهآل برای استفاده از ظرفیتهای این بندر زمانی است که زیرساختهای آن همچون راهآهن و جاده ترانزیتی ایجاد شده باشد، اما همچنان پس از گذشت چندین سال از آغاز اجرای این طرح، همچنان 15درصد پیشرفت داشته است. این درحالی است که منطقه آزاد چابهار راهکار توسعه محور شرق کشور است و در بعد فراملی بهعنوان پل ارتباطی کشورهای آسیای میانه و کشورهای جنوبشرق آسیا قرار دارد اما این بندر نتوانسته با توجه به اهمیت راهبردی خود سهمی را در اقتصاد کشور ایفا کند.
یکی دیگر از مشکلات اساسی منطقه آزاد چابهار در بعد سرمایه انسانی، بکارگیری نیروی انسانی غیرمتخصص از سالهای گذشته تاکنون است. حدود 50درصد نیروهای رسمی این سازمان را افرادی با تحصیلات دیپلم و زیردیپلم تشکیل میدهند.
در چابهار روستاهای بسیاری وجود دارد که هرکدام پتانسیل مخصوص به خود هستند. منطقه آزاد چابهار میتواند با به کارگرفتن نیروی انسانی روستاهای پیرامون، این ظرفیت را بارور کرده و از آن استفاده کند که این مسأله میتواند در راستای گردشگری منطقه هم باشد. نتایج برخی مطالعات و بررسیهای انجامشده نشان میدهد که چابهار با وجود توانمندیهای بالقوه فراوان در جذب گردشگران داخلی و خارجی و علیرغم اینکه بهعنوان یکی از قطبهای مهم گردشگری استان سیستانوبلوچستان شناخته شده، اما توفیق چندانی در جذب گردشگران استانی به دست نیاورده و حتی مورد اقبال عمومی ساکنان مرکز استان هم قرار نگرفته است. بسیاری از شهروندان زاهدانی سفر به مناطق خارج از استان ازجمله بندرعباس، قشم و کیش را با وجود هزینهها و رنج بیشتر سفر ترجیح میدهند و مهدی کاظمی در تحقیقی با عنوان «تحلیل ادراک شهروندان زاهدانی در توسعه گردشگری چابهار» مینویسد؛ با وجود آنکه منطقه چابهار دارای جاذبههای طبیعی، تاریخی و فرهنگی فراوانی برای گردشگران است و امکان دسترسی شهروندان زاهدانی به چابهار از مسیر آسفالته زمینی و پروازهای هوایی تقریبا همهروزه ممکن است اما با این وجود اقبال آنها هم کم است و باید به فکر طرحهای جامع بهتری برای گردشگری منطقه و استفاده از پتانسیلهای آنجا بود.