وِجِتِریَن | داود نجفی| توی رستوران با دوستان قدیمی قرار گذاشته بودیم تا بعد از بیست سال خاطرات دبستان را زنده کنیم؛ همه بهجز محسن آمدند. نمیتوانستیم منتظرش بمانیم و همه غذاهایمان را سفارش دادیم. وسطهای کار بود که محسن رسید و با دیدن استیک، جوجه و کبابخوردن ما شروع به فحشدادن کرد.
رسما فکر کرده بود با قاتلین بروسلی طرف شده. بعد یک عکس گوسفند از جیبش درآورد و گفت: «خجالت نمیکشید؟ این ببعی هم مث شما جون داره و حق زندگی کردن، خوبه یکی هم شما رو بکشه و گوشتتون را کباب کنه؟ لعنت به شما.» از خورده خود پشیمان شدیم، طوری که همه غذاها را کنار گذاشتیم و مقداری کاهو و شمشاد سفارش دادیم. وقتی لبخند رضایتش را دیدم، پرسیدم: «خب نگفتی حالا چرا دیر اومدی؟» محسن در حالی که مگس نشسته روی میز را با منوی روی میز له کرد، اشکی توی چشمانش آمد و گفت: «رفته بودم پاکوتاهو وازکتومی کنم.» بعد از این حرف دست و پایش را گرفتیم و هرچه استیک و جوجه مانده بود در حلقش کردیم تا دیگر بین حیوانات فرق نگذارد.