شماره ۱۴۰۴ | ۱۳۹۷ دوشنبه ۲۴ ارديبهشت
صفحه را ببند
فلکه اول

رئیس منتقد!  | سیدجواد قضایی| همکارم محسن، صندلی راحتی من را برداشت و برد اتاق خودش. رفتم پیش رئیس و گفتم: «از وقتی محسن اومده، هرچی توی اتاق من به درد بخور بوده، برداشته رفته، اول که اومد میز بزرگ منو برداشت به جاش یه میز شکسته درب و داغون گذاشت، گفتین برات یه قشنگ‌ترش رو می‌خرم که نخریدین، بعدش کمد بزرگی که توش وسیله‌های شخصی می‌ذاشتم برد، یه روز هم اومد مانیتور ال‌سی‌دی رو برداشت، بعد نوبت رسید به خود دستگاه کامپیوتر و موس و چاپگر و اسکنر و هرچی که هست. تقریبا اتاق من شده شبیه انباری! هرچی جنس آشغاله واسه منه.» رئیس لم داد روی صندلی و گفت: «تو رو خدا؟! خیلی کار بدی کرده، حسابشو می‌رسم! بازم بگو، دیگه چی کارا کرده؟» گفتم: «چند روزیه گیر داده بهم میگه تو واسه چی می‌خوای ازدواج کنی؟ پول داری؟ سواد درست حسابی داری؟ دنبال دردسر می‌گردی؟ دختره باباش پولداره به دردت نمی‌خوره! قربان رفته شماره نامزدمو گیر آورده گفته می‌خواد ازش خواستگاری هم بکنه!» رئیس سرش را کرد توی گوشی و همان‌طور که صفحه موبایلش را نگاه می‌کرد، گفت: «واقعا دور و زمونه‌ بدی شده، خب دیگه چی؟» حرصم گرفت. پریدم پشت میز رئیس، یقه‌اش را چسبیدم و گفتم: «زندگیم داره نابود میشه، با خیال راحت نشستی چی کار می‌کنی؟ بده به من اون زهرماریو، به حرفم گوش بده.» رئیس عصبانی شد و داد زد: «بی‌شعور دارم برات توی اینستاگرام پست می‌ذارم و از استخدام فک و فامیل مدیرعامل توی مجموعه انتقاد می‌کنم! فقط به خاطر تو! ولی یه فکر خوب به سرم زده، خیالت راحت!» چند روز بعد، تمام وسیله‌هایی که از اتاق رفته بود، برگشت سرجایش، رئیس، محسن و مدیرعامل آمدند توی اتاق. مدیرعامل گفت: «محسن‌جان اتاق قشنگیه، مبارکه!» رئیس گفت: «جوادجان، همه چی حل شد برادر! شما شدی مدیرعامل پشتیبانی و تدارکات. آقا محسن هم جای شما میشینه.» با تعجب گفتم: «یعنی چی؟» رئیس گفت: «همون آبدارچی خودمون دیگه!» محسن یک جعبه شیرینی گرفت جلوی من و گفت: «هفته بعد عروسیمونه! شما هم دعوتی.»

 


تعداد بازدید :  414