محمود محرابی
ما قصهها را دوست داریم. قصهها، دنیاهایی هستند به موازات زندگی ما. قصهها ماجراهایی را نقل میکنند که ممکن است در زندگی معمول خود مجال تجربهکردن آنها را نداشته باشیم. از طریق قصهها وجود و هستی خود را در این دنیا معنا میبخشیم. بسیاری از بخشهای ناپیدای وجودی ما در وجود این قصهها و داستانها فرصت ظهور مییابند. گرایش انسان به قصه و داستان به مقتضای حضورش در دنیا معنا پیدا میکند. انسان باستان با داستانهای اسطورهای به زندگی خود معنا میبخشید و یقین داشت که دنیا براساس همین اساطیر شکل یافته است و بدین ترتیب قصه به بخش جداییناپذیر دنیای او بدل شد. به تدریج و با پیشرفت علم و دانش درک انسان از هستی دگرگون شد و نیاز او به قصههای اسطورهای، ظاهرا از میان رفت. از دید انسان امروزی، نیاکان او به طرز مضحک و کودکانهای به جهان نگاه میکردند. باورهای اسطورهای گذشته اکنون برای او تنها در حکم قصههایی مملو از ماجرا و هیجان و البته عاری از هرگونه واقعیت هستند. اما نکته مهم اینجاست که با وجود تفاوت بنیادین در نوع نگاه انسان به هستی در گذشته و اکنون، دنیای انسان امروزی نیز مملو از قصههاست. درواقع قصهها فصل مشترک تمام ادوار تاریخ انسانی را شکل دادهاند.
زندگی تکتک ما با قصه همراه است. داستانهایی تلخ و شیرین که خودمان آنها را باور داریم، اما نه بهعنوان یک قصه. زندگی من ممکن است تلخ و پر از درد باشد. از دید من حوادث و سرنوشت دستبهدست هم دادهاند تا زندگیای چنین تلخ را تجربه کنم. این تلخی و درد و رنج به قدری برای من واقعی هستند که متوجه قصهای نمیشوم که خود در آن نقش اصلی را ایفا میکنم و روایتگر این نقش هستم. وقتی در حضور کسی هستم و از درد و رنج خود برای او صحبت میکنم در واقع در حال گفتن یک قصه غم انگیز هستم. هرگز متوجه این نکته نمیشوم که آنچه که در حال نقل آن هستم تنها قصهای است که من براساس حوادث به ظاهر مرتبط با یکدیگر آنها را همانند دانههای تسبیح به هم وصل کردهام و کل آن را به عنوان «زندگی من» تفسیر میکنم. درواقع همین نگاه داستانوار من به دنیا دلیلی میشود تا از زندگی خود تفسیری خوب یا بد به دست بیاورم. تنها زمانی که متوجه حضور این خط روایی نامریی در هستی خود میشوم دست از ارزشگذاری آن چیزی که «زندگی من» است برمیدارم. میتوانم شرح زندگی خود را بگویم، اما به آن مُهر خوب یا بد، تلخ یا شیرین و غیره نزنم. در این حالت متوجه میشوم که تنها درحال روایت قصهای هستم بدون آنکه با شخصیت اصلی آن که خود هستم، همذاتپنداری کنم. کاری که ما انجام میدهیم درواقع چیزی نیست به جز باور کردن قصههایی که خود آنها را نقل میکنیم. هر یک از ما قصهای برای گفتن داریم، اما نیازی نیست تا قصه زندگی خود را حقیقی بپنداریم.