شماره ۱۴۰۷ | ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۷ ارديبهشت
صفحه را ببند
طلبه قصه‌گو
روحانی کهگیلویه‌و‌بویراحمدی که به محروم‌ترین روستاها سفر می‌کند و برای بچه‌ها داستان می‌خواند از تأثیر فقر بر کودکان می‌گوید

محمد باقرزاده|  یک‌سال پس از پیروزی انقلاب، در دهدشتِ کهگیلویه‌و‌بویراحمد متولد شد و حالا در آستانه ۴۰سالگی، دل در گرو رشد فکری کودکان زادگاهش دارد. «اسماعیل‌ آذری‌نژاد» طلبه‌ای است که از ۱۵‌سال پیش، روستا به روستا می‌گردد و کودکان خسته از فقر و کتک‌های پدر و مادر و معلمان را با قصه آشنا می‌کند، با آنها فیلم می‌بیند، تئاتر بازی می‌کند و با هم درباره هر چیزی بحث می‌کنند. پدر و مادر آذری‌نژاد سواد خواندن نداشتند اما چندنفر ذوق کتاب‌خوانی را در او بیدار کردند؛ خواهری که در آخرین سال‌های دهه 60 به انتشاراتی‌ها سفارش کتاب می‌داد و هفته‌ها منتظر رسیدن بسته‌ای از پُست می‌ماند. او هر بار برای برادرش هم کتابی سفارش می‌داد. چند معلم هم وقتی علاقه اسماعیل نوجوان به سردرآوردن از کتاب‌ها را دیدند به او «کُر کتاب‌خوان» گفتند و این برچسب باری بر دوش او گذاشت که همچنان و هنگام دیدن فقر روستاها و کم‌توانی‌اش از رفع این همه بیچارگی، سنگینی می‌کند. او ۱۵ ساله بود که به حوزه رفت و علاوه‌بر تحصیلات دینی، در دانشگاه هم جامعه‌شناسی، عرفان و تصوف خواند. آذری‌نژاد لباس روحانیت می‌پوشد و همین هم شاید به همراهی مردم روستا به او کمک می‌کند اما آن‌طور که خودش می‌گوید ساکنان روستاها وقتی او را می‌بینند به سیاق بازکردن قصه مشکلات خود برای مسئولان، پیش او درددل می‌کنند و از او کمک می‌خواهند، او هم می‌شنود هرچند توان‌ حل این همه مشکل زیربنایی را ندارد. اسماعیل آذری‌‌نژاد در این گفت‌و‌گو روایت‌هایی از تأثیر فقر بر زندگی کودکان در روستاهای کهگیلویه می‌گوید.
  برای شروع کمی از سابقه قصه‌خوانی برای بچه‌ها بگویید؟ هدف شما از این کار چیست؟
از ۱۵‌سال پیش شروع کردم. آن موقع ما در دهدشت کتابفروشی نداشتیم و به همین دلیل یک کتابفروشی در این شهر راه‌انداختم. یک کتابفروشی‌ای که من خودم آن‌جا کار نمی‌کردم. یعنی این انس با کتاب یک ریشه قدیمی دارد. همیشه در دوران دبیرستان و مدرسه تلاش می‌کردم کتابدار باشم. در مسجد همیشه با کتاب‌ها انس داشتم تا این‌که خودم سال ۸۵ بچه‌دار شدم.‌ آن‌جا دیدم که راه انس با بچه‌ها کتاب خواندن است. آن موقع من در سبد خانوارم ماهی ۵۰‌ هزار تومان برای کتاب تعیین کرده بودم. وقتی در قم درسم تمام شد و به زادگاهم دهدشت برگشتم تصمیم گرفتم با بچه‌ها کار کنم. بعد از این در مدرسه‌ها و مسجد قصه می‌خواندم؛ بچه‌ها را نمی‌توان نصیحت کرد و باید ابزار ارتباطی مناسب پیدا کرد. من زمانی که دیدم معلم فرزندم بی‌توجه به درس انشا است، از او اجازه گرفتم که هفته‌ای یک جلسه این درس را آموزش دهم. هر هفته که می‌رفتم ابتدا یک قصه می‌خواندم و بعد از آن از بچه‌ها می‌خواستم درباره آن بنویسند. آن اوایل به روستاها می‌رفتم و برای بچه‌ها قصه می‌گفتم. بعد دیدم می‌شود این کار را گسترش داد و چون در حوزه تدریس می‌کردم طلبه‌ها را بسیج کردم که این افراد موقعی که به روستاهای خود می‌روند برای بچه‌ها کتاب بخوانند. جلوتر که آمدیم تلاش کردیم که با آموزش و پرورش همکاری کنیم. هدف اصلی این بود که بچه‌ها در کودکی انس با کتاب را آموزش ببینند.
  چه شد که به قصه‌خوانی با بچه‌ها راغب شدید؟ این علاقه به کتاب از کجا آمده است؟
هم مادرم و هم پدرم بی‌سواد بودند. تأثیری از خانواده نگرفتم و اگر تأثیری بوده از بعضی افراد فامیل یا معلم‌ها بوده است. درواقع علت‌های متفاوتی وجود داشت که یکی هم فضای مدرسه بود. یکی از معلم‌های پرورشی همیشه قصه‌های جذابی می‌گفت که در ذهن آدم می‌ماند. علاوه‌براین خواهر بزرگ‌تر خودم، آن وقت در انتشارات هجرت یا توسن ماهی دو کتاب را علامت می‌زد و سفارش می‌داد که با پست برایش می‌آمد و به من می‌گفت که تو هم می‌خواهی یک کتاب برای تو هم بگیرم و این کار را می‌کرد. خواهرم تا دیپلم بیشتر درس نخواند و بسیار اهل مطالعه است. یک فامیل دیگر هم داشتم که معلم هنرستان بود و همیشه کتاب دستش بود و به دیگران هم با آب‌و‌تاب ماجرای کتاب را توضیح می‌داد. او بیشتر از ذبیح‌الله منصوری معرفی کرد. کتاب معرفی می‌کرد و مدام درباره کتاب می‌پرسید و اگر تمام می‌کردیم از ما تحلیل می‌خواست. یا یک معلم در کانون فرهنگی آموزش به اسم آقای اجتهادی که از او پرسیدم کتابخانه دارید و گفت که این‌جا استفاده نمی‌شود و بعد از آن همیشه به من می‌گفت «کر شیخ کتاب‌خوان» که من فقط یک بار ازش گرفته بودم و همین اصطلاح کتابخوان به من انگیزه می‌داد که کتابخوان شوم. یک برچسبی به من زده شد که من هم در همان راستا
عمل کردم.
  خود شما هم دیدید که بعضی درباره کتاب‌هایی که به بچه‌ها معرفی می‌کنید، پرسش مطرح می‌کنند. بعضی نگران‌اند که قصد شما تربیت کودکان با کتاب‌هایی خاص و در جهت هدفی مشخص باشد. واقعا این‌طور است؟
من یک شعار دارم و آن این است کتابی که در تهران چاپ می‌شود، درجه یک است و یک ماه بعد من در روستاها آن را می‌خوانم. کتاب‌هایی که من می‌خوانم معمولا ترجمه است؛ چون کتاب‌های داخلی خوب بسیار معدودند. من تفکر سیاسی دارم اما نگاه سیاسی به بچه‌ها ندارم. من در راستای صلح، مهربانی، مهارت‌های اجتماعی، محیط‌زیست و... هر آنچه که باعث تولید ارزش‌های انسانی در کودکان می‌شود، آموزش می‌دهم. این‌جور نیست که من به واسطه طلبه‌بودن فقط کتاب‌های مذهبی یا قصه‌های اسلامی بخوانم. من فهرست‌ کتاب‌هایم را دارم. اگر کتاب‌ خوبی باشد از هر فرد با هر دین و مسلکی باشد، من آن را برای بچه‌ها می‌خوانم یا در اختیار آنها قرار می‌دهم.
  شما بیش از ۵۰ روستا در یکی از محروم‌ترین نقاط کشور را رفته‌اید و از نزدیک زندگی مردم را لمس کرده‌اید؛ اصلی‌ترین مشکلی که در این روستاها دیدید، چیست؟
متاسفانه کودکان روستایی فراموش‌شدند. من بسیاری از روستاها رفتم که تنها وسیله آموزشی آن روستا یک میز و یک تابلو است و مدرسه لخت لخت است؛ مدارسی قدیمی و رنگ‌ورو رفته که هیچ عدالت آموزشی درباره آن رعایت نشده است. دومین مورد که من در این روستاها دیدم کتک‌خوردن دانش‌آموزان توسط معلمان است. من به اورژانس اجتماعی پیشنهاد دادم که ماشین خود را ساعت ۱۲ظهر جلوی مدرسه قرار بدهد تا شاهد این حجم از کودک‌آزاری و تنبیه بدنی دانش‌آموزان توسط معلمان باشد.
 این تنبیه‌بدنی دانش‌آموزان فضای غالب است؛ یا این‌که به صورت استثنا  اتفاق می‌افتد؟
یک‌بار به مدرسه‌ای در یکی از روستاهای اطراف دهدشت رفتم و در تمام میزهای معلمان شیلنگ وجود داشت. به‌ندرت مدرسه‌ای پیدا می‌شود که بچه‌های آن کتک نخورند. نکته دیگر این‌که معلمان روستا بسیار محروم هستند؛ مثلا یک معلم سه پایه را با هم آموزش می‌دهد.
  شاید به راحتی نتوان مقصر این وضع را معلمان دانست. به نظر مشکل ریشه‌ای‌تر است؛ وضع سواد این بچه‌ها چطور است؟
متاسفانه روخوانی بچه‌ها خیلی ضعیف است. الان بچه‌ها به من می‌گویند که خودت برای ما قصه بخوان؛ چون نمی‌توانند درست بخوانند و روخوانی خوبی ندارند. این یک مورد و دو مورد نیست و بسیار پیش می‌آید که بچه‌ها در خواندن ضعیفند. بچه‌های کلاس پنجم و ششم به درستی نمی‌توانند یک داستان ساده را  بخوانند.
  همچنان که پیش از این هم زیاد گفته شد، دانش‌آموزان روستا در مناطق محروم با مشکلات فراوانی دست‌و‌پنجه نرم می‌کنند. شما در این سال‌ها اصلی‌ترین معضل و مشکل را چه دیدید؟
من بحث کتک‌خوردن را شدیدترین مشکل می‌بینم. یک‌بار به مدرسه‌ای رفتم و برای بچه‌ها قصه خواندم و بعد با بچه‌ها موضوعی را برای گفت‌و‌گو مطرح کردم؛ اگر شما دوچرخه‌‌ای داشته باشید و یکی آن را بردارد، چه کاری انجام می‌دهید؟ یکی گفت کتکش می‌زنیم، یکی گفت به پدرش می‌گویم که او را تنبیه کند، یکی گفت با دوستانم او را تنبیه می‌کنیم و.... درنهایت هم یکی از بچه‌ها گفت آقا می‌شود گفت‌وگو کرد ولی این به درد ما نمی‌خورد. گفتم چرا؟ گفت وقتی ما در خانه و مدرسه کتک می‌خوریم، گفت‌و‌گو جواب نمی‌دهد. بعد دستش را نشان داد که در چهار سالگی به دلیل برداشتن ۵۰۰ تومان از جیب پدرش او را داغ کرده بودند و این به‌عنوان یک نشانه باقی مانده بود؛ یعنی رفتار بچه‌ها منبعث از رفتارهای ماست و وقتی گفت‌وگو را حذف کنیم، این می‌شود. من یک بار به یک روستا رفتم و یکی از بچه‌ها گفت که در روستای ما عذرخواهی معنی ندارد. این سیکل باید یک جایی تمام شود که آن هم در خانواده و آموزش‌وپرورش است. آموزش‌وپرورش باید نظارت را بیشتر کند و اجازه چنین برخوردی را ندهد.
  تا جایی که می‌دانیم روش تربیتی در خانواده‌های مناطق محروم بر پایه تنبیه استوار است. پدر و مادر معمولا فرزندشان را کتک می‌زنند. معلمان هم می‌گویند این دانش‌آموز که از بچگی کتک خورده به حرف‌های ما گوش نمی‌دهد و مجبور می‌شویم او را کتک بزنیم. با این تجربه چندساله شما راه‌حل این مشکل را چه می‌دانید؟
یک شعر می‌گوید «درس معلم ار بود زمزمه محبتی/ جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را». بحث این است که اگر معلمان شیوه برخورد با کودکان را بدانند و کنجکاوی کودکان را بشناسند این همه کتک‌زدن اتفاق نمی‌افتد. معلمان انتظار دارند که یک بچه دو ساعت بنشیند و فقط درس را گوش دهد که باید این روش تغییر کند. من وقتی به روستاها می‌روم ۵ ساعت با بچه‌ها کار می‌کنم و من و بچه‌ها خسته نمی‌شویم؛ چون روند آموزش متفاوت است و مبنی بر خواست بچه‌ها است. تربیت با تندی، خشونت و کتک همراه نمی‌شود.
  استان کهگیلویه‌و‌بویراحمد یکی از فقیرترین استان‌های ایران است و بعضی روستاهای مقصد شما برای قصه‌خوانی حتی جاده و راه ارتباطی ندارند. این فقر چه تاثیری بر روحیه قصه‌خوانی این بچه‌ها گذاشته است؟
فقر چندین تأثیر می‌گذارد. دغدغه پدر و مادرها دیگر کتابخوانی نیست. من پدر و مادرهایی را دیدم که از آنها می‌پرسم بچه‌های شما کلاس چندم است و فقط می‌گویند من چند دانش‌آموز دارم ولی نمی‌دانم کلاس چندمند. یعنی دغدغه فقر و قوت لایموت اجازه رسیدن به دیگر مسائل را نمی‌دهد. هنوز بسیاری از پدر و مادرها سواد ندارند و این پدر و مادر که پولی هم برای خرید کتاب برای بچه‌ها ندارند. اگر من در یک منطقه مرفه بخواهم برای بچه‌ها کتاب بخوانم، ممکن است آن استقبال روستاها دیده نشود، چون وسایل رقابتی دیگری هم مثل کامپیوتر و تبلت و دیگر وجود دارد.
   این پرسش هم مسأله زیادی از افراد است. این‌که با این گسترش فناوری، تلفن‌همراه و بازهای‌ رایانه‌ای، همچنان می‌توان شوق کتابخوانی در بچه‌ها
ایجاد کرد؟
براساس تجربه می‌گویم؛ اگر مربی کار خود را بلد باشد و خلاقانه رفتار کند، بچه‌ها تبلت و دیگر موارد را کنار می‌گذارند و جذب داستان هم می‌شوند؛ یعنی کتاب هم جایگاهی پیدا می‌کند. مثلا الان بارها اتفاق افتاده که بچه‌ها دوچرخه را کتاب می‌گذارند و قصه می‌خوانند.
  احتمالا شما هم بی‌علاقگی بچه‌ها به کتاب و قصه را تجربه کردید. راهکار شما در این موارد چیست؟
خیلی‌خیلی داشتیم که بچه‌ای علاقه نداشته باشد ولی من برای همان‌ها علاقه پیدا می‌کنم. می‌فهمم که یک بچه‌ ممکن است به داستان علاقه نداشته باشد ولی به نمایش و تئاتر علاقه دارد. می‌گویم بیا تئاتر بازی کن و قبل از آن هم نقش‌ات را در این کتاب بخوان. در کار من حذف وجود ندارد، چون هر بچه‌ای به یکی از این موارد علاقه دارد. مثلا به بچه‌ها می‌گویم که یک گاو، خانه و یک پیرمرد بکش و بعد از او می‌خواهم یک داستان درباره اینها بگوید و این‌طور فردی را که علاقه‌ای به داستان ندارد
جذب می‌کنم.
   شما چند فرزند دارید و واکنش همسر و فرزندتان به این سفرها و قصه‌خوانی چیست؟
دو تا بچه دارم: حسین کلاس ششم و ارغوان هم امسال پیش‌دبستانی است. ارغوان هر روز دخترهای محله را در خانه ما جمع می‌کند و از روی تصویر برای بچه‌ها قصه می‌گوید. حسین هم در مدرسه این کار را ادامه می‌دهد و در سفر به روستاها معمولا همراه من است. همسرم هم هست و برخی روستاها را می‌آید.

روایت‌های آقای آذری نژاد از روستاهای کهگیلویه

فقر گسترده و طلبه شرمنده
برای قصه‌خوانی کودکان که به روستاهای محروم استانم می‌روم، غالبا فکر می‌کنند نماینده نظام هستم و عرض شکایت و کمک دارند. شرمنده می‌شوم که انسانی بزرگی‌اش تحقیر و مجبور شود علنی درخواست
 کمک کند.
در سفر چند روز پیش خانم جوانی با التماس درخواست کرد بیا به خانه من سر بزن ببین با چه فلاکتی زندگی می‌کنم. خانه که نبود، در یک اتاق 9متری زندگی می‌کرد، دو کودک داشت، خانم از فقر سوءتغذیه داشت قسم می‌خورد شیر ندارم که به کودکم بدهم، یخچال نداشت، گوشتی نبود که بخواد نگهداری کند، یخ هم از همسایه‌ها می‌گرفت.سر ظهر بود که وارد خانه‌شون شدم، غذایی بر گاز ندیدم.
خانم دیگری گفت، این وضع همه ماست یکی کمتر و یکی بیشتر، تفاوت چندانی نداریم.
بزرگترین مشکل این روستاییان، دوربودن از شهر، نداشتن جاده مناسب، بیکاری مردان و نبود واحد تولیدی و اشتغال.
غالب مردها مجبورند به استان‌های همجوار بروند برای اشتغال.نمی‌توان پذیرفت یک استان و شهر دارای کارخانه‌ها و برخوردار از امکانات زیاد باشند و یک استان با مرگ دست‌وپنجه نرم کنند.

کتک‌خوردن دانش‌آموزان شهرستان کهگیلویه
در چندماه گذشته به یک مدرسه روستایی سفر کردم، به هر کلاس که سر زدم، داخل هر میز معلمی یک شیلنگ وجود داشت.
بارها شاهد کتک‌خوردن شدید دانش‌آموزان بودم.
یک مدرسه ابتدایی رفتم دیدم معلم‌ها شیلنگ دارند، ناظم و رئیس مدرسه هم شیلنگ به دست بودند، در زنگ تفریح مستخدم مدرسه هم با شیلنگ بچه‌ها را کتک می‌زد. به ایشان عرض کردم همه می‌زنند تو را به خدا تو دیگه چرا می‌زنی؟
گفت: اصل کار، من هستم، چراکه مدرسه را کثیف می‌کنند.
به مدیران آموزش و پرورش عرض کردم بچه‌ها چه در شهر و چه در روستا بشدت به دلایل متخلف از درس تا انضباط کتک می‌خورند، لطفا پیگیری بفرمایید. گفتند گزارش بدید پیگیری می‌کنم.
عرض کردم یک مدرسه و دو مدرسه نیست، در بسیاری از مدارس شهرستان کهگیلویه کتک به یک روال تبدیل شده است.

بی‌سوادی مادران و ازدواج در سن ۱۴سالگی
یک‌ساعت قبل از اذان صبح بیدار شدم، حسین (پسر۱۱ساله‌ام) را بیدار کردم و به همراه گروه خودجوش همیشگی‌مون دو پزشک متخصص، سه مشاور و جمعی دیگر از دوستان به یکی از روستاهای دور از شهر رفتیم. نماز صبح را در یکی از روستاهای بین راه خواندیم، بعد از دوساعت‌ونیم به روستای مورد نظر رسیدیم. جاده خطرناکی داشت.بچه‌ها قصه خواندند، یکی از خانم‌ها براشون قصه خواند، بازی کردند. با پیش‌بند قصه‌گویی، قصه تعریف کردیم.
بعد از قصه‌خوانی در روستا گشتی زدم، غالبا خانه‌ها یک اتاق بود، آشپزخانه معمولا در همان اتاق خواب قرار داشت. برخی سقف‌ها از چوب بود. دخترها معمولا در سن 14سالگی و پسرها اگر دانشگاه نروند، در سن ابتدای بلوغ ازدواج می‌کنند.اکثر افراد بیکار بودند.
از خانم 30ساله‌ای پرسیدم؛ برای فرزندت قصه می‌خوانی؟
گفت: سواد ندارم. گفتم: چرا؟
نبود مدرسه در آن‌موقع. عیب دانستن مدرسه‌رفتن دختر‌ها و وضع اقتصادی بد خانواده را علت درس‌نخواندن دخترهای روستایی می‌دانست.در یک روستای دیگر که رفتیم، دختر ۱۰ساله‌ای دیدم که سواد نداشت، پدرش گفت مشکل عقلی دارد و توان درس‌خواندن ندارد اما مشاور گروه از دختر تست گرفت و معتقد بود دختر هیچ مشکلی ندارد.
دختر یواشکی گفت: مادرم خودسوزی کرد. پدرم ازدواج کرد و زن‌بابا به من محل نمی‌ذاره، پدرم کتک می‌زند. من دوست دارم مدرسه بروم اما پدرم نمی‌ذاره.

قصد خودکشی کودک ابتدایی
این شب‌ها بعد از قصه‌خوانی در خانه بچه‌ها، با میزبان(والدین) در مورد تربیت بچه‌ها صحبت می‌کنم. خانه‌ای نرفتم که بچه‌ها کتک نخورند و بارها شاهد کتک بودم. از بس در مسجد و در خانه‌ها از آسیب‌های کتک صحبت کردم، خود بچه‌ها می‌آیند از والدین‌شون شکایت می‌کنند. امشب در یکی از کوچه‌های حاشیه شهر می‌رفتم قصه بگویم که یکی از بچه‌ها ضمن اشاره به مادرش گفت: حاج‌آقا این خانم من رو کتک می‌زند. هفته پیش کودک ابتدایی بعد از کتک شدید توسط پدرش، 20عدد قرص به قصد خودکشی خورده بود. اغلب والدین به واسطه عدم ‌آگاهی تربیتی و از طرف دیگر، رفتارهای نادرست کودکان منجر به کتک‌کاری والدین می‌شود.

 


تعداد بازدید :  670