یوکا وردونر| اتفاقاتی که اخیرا در مرز ما (آمریکا) و مکزیک میافتد، جایی که کودکان از آغوش مادران و پدرانشان جدا میشوند و به خانوادههای دیگر یا پناهگاهها فرستاده میشوند، باعث غم و خشم و ناراحتی من شده است.
من کاملا درک میکنم که این کودکان چه احساسی را تجربه میکنند. وقتی ما کودک بودیم، خواهر و برادرم را به همراه من، از پدر و مادرمان جدا کردند و مشکلات و رنجهایی که ما از آن زمان تجربه کردهایم، همان چیزهایی است که این کودکان قرار است تجربه کنند.
خانواده من یهودی بودند و در سال 1942 یعنی زمانی که کشورمان به تصرف نازیها درآمد، در لهستان زندگی میکردند. پدر و مادرهایمان، ما کودکان را به دست خانوادههایی میسپردند که یهودی نبودند تا از ما مراقبت کنند. آن خانوادهها، ما را خیلی دوست داشتند و از ما مراقبت میکردند. ما بسیار خوششانس بودیم که از آن جنگ نجات پیدا کردیم. با وجود آنکه از آن زمان تاکنون دههها میگذرد، اما آسیبهایی که ما از جدایی پدر و مادرمان متحمل شدیم، همچنان تا این روزها ادامه یافته است.
«تاکنون صدای جیغ کودک سه سالهای را شنیدهاید وقتی که از مادرش جدا میشود؟ آیا این صحنه را دیدهاید؟ این جیغ وقتی که مادرش را دوباره در انتهای راهرو میبیند، کم میشود.»
اینها، یادداشتهای برادر من در سالهای اخیر است. او همچنان تلاش میکند پس از 76سال، این خاطره تلخ را فراموش کند. 76سال گذشته، اما او هنوز، این صحنه را کاملا واضح به خاطر میآورد. او هنوز هم آن واقعه را در زمان حال توصیف میکند:
«در اولین خانهای که آمدم، به مدت 6 هفته جیغ میزنم و گریه میکنم. حالا مرا به خانواده دیگری سپردهاند و من هم دست از جیغ و فریاد برداشتهام. من تسلیم شدهام. هیچ چیزی در اطرافم، برای من آشنا نیست. همه کسانی که اطراف من هستند، غریبهاند. من هیچ گذشتهای ندارم. هیچ آیندهای ندارم. هیچ هویتی ندارم. در هیچکجا نیستم. من در ترس، منجمد شدهام. این، تنها احساسی است که آن را تجربه میکنم. بهعنوان یک کودک سه ساله، معتقدم که باید اشتباه وحشتناکی را انجام داده باشم که جهان من، به کلی ناپدید شده باشد. حالا باید تمام زندگیام را تلاش کنم که اشتباه دیگری انجام ندهم.»
خانواده دومی که از برادرم نگهداری میکردند، از او به خوبی محافظت کردند و او هم در همه این سالها با آنها در ارتباط بوده است. با این حال، او تقریبا 80ساله است و هنوز هم سعی دارد بفهمد که چه چیزی باعث شده که او به یک کودک تبدیل شود و همه عمر خود را در این وضع باقی بماند. مردی که هیچگاه نتوانست با وجود جذابیت و هوش، حتی یک شغل داشته باشد؛ چراکه نمیتوانست هیچ وظیفهای که به او محول میشد را به پایان برساند. او همواره فکر میکرد که ممکن است اشتباه دیگری مرتکب شود و این اشتباه، جهان او را به پایان دیگری برساند.
خواهر کوچکم تنها 5سال داشت که از پدر و مادرمان جدا شد. او هیچ درکی از این موضوع نداشت که چه اتفاقی افتاده که حالا باید ناگهان با افراد غریبه و بزرگسال زندگی کند. او از آن زمان به بعد، تمام عمرش دچار افسردگی شدید شد.