داود نجفی طنزنویس
خیلی سخت است که پدرتان پسر بزرگ خانوادهاش باشد. چون بعد از فوت پدربزرگتان خانه شما میشود محل رفت و آمد. البته خانه ما فقط محل آمد بود و هرکسی میآمد دیگر نمیرفت. یکی از این همیشه بیاها عمه اشرف یا همان فضول خاندان بود. از اسم ما، نوع لباس پوشیدن، پول توجیبی ما، نفقه مامان و چیزهای خصوصیتر، همه را عمه اشرف که مجرد هم بود مدیریت میکرد. ما نمیدانستیم چرا بابا اینهمه به عمه باج میدهد، ولی هرچه بود عمه یک راز بزرگ از بابا میدانست که اینطوری ما را کولبر خودش کرده بود. برای اینکه از شر عمه راحت شویم، تصمیم گرفتیم با یک مهندسی معکوس به سمت خاطرات گذشته بابا و عمه برویم، شاید با برملا کردنش خیال بابا راحت میشد و دیگر به عمه باج نمیداد. حتی با این قضیه کنار آمده بودیم که بابا سر مامان هوو آورده باشد یا یکی از ما بچهها سرراهی باشد. که دومی را مامان تأیید کرد که نیستیم و البته با این قیافهای که ما داشتیم بعید میدانم کسی همچین بچههایی را از سر راه بردارد. مجبور شدیم روح پدربزرگ را احضار کنیم، روح پدربزرگ فقط روی یک برگه قدیمی احضار میشد. همه دور هم توی آشپزخانه حلقه زدیم، سعی کردیم با دود کردن اسپند مراسم کاملا طبیعی باشد، موقعی که روح آمد به محض اینکه اسم اشرف را آوردیم رنگ برگه عوض شد، نعلبکی شکست و پدربزرگ فرار کرد. هرچی بیشتر میگشتیم کمتر پیدا میکردیم. تصمیم گرفتیم از تکنیک یکدستی زدن استفاده کنیم. مامان، عمه را بهعنوان ناظرِ خرید، به بازار برد و ما بابا را موقع سرکشیدن آب از پارچ خفت کردیم، که حداقل این وسط پولتوجیبیمان را هم افزایش دهیم. بعد به بابا گفتم: «عمه اشرف همه چیز رو در مورد شما به ما گفت.» یک مرتبه بابا شروع به لرزیدن کرد و همانجا غش کرد، پریدم رو شکم بابا که تنفس دهان به دهان را شروع کنم که کف و خون بالا آوردن را هم چاشنی کارش کرد و من چهاردست و پا از روی بابا رد شدم، یعنی اگر مایع سفیدکننده خورده بود اینطور نمیشد. به زورِ آب قند، حال بابا را سرجایش آوردیم. ولی عمه اشرف به صورت سلولی بابا را به هم ریخته بود، بنده خدا هر دو ثانیه یکبار یک موج مکزیکی میرفت. حتی برگه احضار روح پدربزرگ هم موج مکزیکی میرفت. یه مقدار آب قند ریختم روی برگه و گفتم: «آخه آقاجون تو که دیدی یهدستی زدیم تو چرا موج برداشتی؟» بابا با شنیدن این حرف پاشد، برگه احضار روح را بوسید و ما را زیر مشت و لگد له کرد. همینطور که مشت و لگد میخوردم یک مرتبه یاد هیپنوتیزم افتادم، بند شلوارم را بیرون کشیدم و جلوی صورت بابا حرکتش میدادم، البته بینی بابا بهقدری پهن بود که مسیر رفت و آمد دستم از برف پاککن اتوبوس هم بیشتر شده بود. درنهایت بابا هیپنوتیزم شد. برگه بیچاره خیس عرق شده بود و بالا و پایین میپرید. بابا راز شب ادراریهای آقاجون از بعد از فوت مادربزرگ و گردن گرفتنهای خودش را تعریف کرد. عمه هم از این راز باخبر شده بود و مدام از هر دو باج میگرفته. برگه بیچاره از خجالت آب شد و رفت توی زمین. برای راضی کردن برگه، بابا را توی همان حالت نگه داشتیم و به مامان زنگ زدیم تا عمه را به نخستین خانه سالمندان سر راهش تحویل دهد.