شماره ۱۴۴۰ | ۱۳۹۷ سه شنبه ۱۲ تير
صفحه را ببند
کایکو: خنگ مهربان

|   حنا حیدری|

یکی از اولین افرادی که عاشقش شدم، داداش کایکو بود. جوانمردِ جنتلمن و پهلوانِ مهربانی که عمرش را صرف اجرای عدالت در جهان کرده بود و همراه با گروهی از دوستانش از این شهر به آن شهر می‌رفت و با آدم بدها مبارزه می‌کرد و آنها را به سزای اعمال بدشان می‌رساند. سخت‌کوشی، نجابت و چشم‌های شرقی‌اش من را اسیر کرده بود و آرزویم این بود که یکی از اعضای گروهشان باشم و با هم به سفر برویم. شب‌ها دور آتش جمع شویم و کایکو همین‌طور که کلوچه می‌خورد، از خاطرات نبردهای تن به تن و کتک‌کاری‌های جذابش تعریف کند و من محو تماشایش شوم.
انصافا آرزوی دور از ذهنی هم نبود. یعنی حق من نبود که آن‌جا باشم؟ حداقل جای آن دختر ریقونه از خودراضی که اصلا معلوم نبود کارش چیست و الکی تو دست‌وپای کایکو جان مهربان من ول می‌چرخید. البته بعضی‌ها برای این‌که حرصم را درآورند می‌گفتند نامزد کایکو است ولی من به صدا و سیمای خودمان اعتماد داشتم و مطمئن بودم که خواهر کوچکتر و بی‌آزاری بیش نیست و دقیق‌تر که می‌شدم، می‌دیدم حتی از این خواهرشوهرها است که خیلی هم عروس دوست هستند و به عروس‌شان احترام می‌گذارند.
کایکو بی‌نظیر بود. موهایش را پشت سرش دم‌اسبی می‌بست. ابروهایش پرپشت بود. خط ریش بلند داشت و وقتی خجالت می‌کشید، می‌خندید و پشت سرش را می‌مالید. مگر آدم از یک مرد چه چیز بیشتری می‌خواهد؟
تو مدرسه همه بچه‌ها عاشق تسوکه شده بودند که سوسول بود و چتری‌هایش را می‌ریخت روی پیشانی‌اش و صدای مکش مرگ من داشت، ولی من یک مرد درست و حسابی می‌خواستم که بشود بهش تکیه داد. دوست داشتم لپ کایکو را بکشم. دوست داشتم قلقلکش بدهم. دوست داشتم برای کایکو جانم ماکارونی درست کنم و با اشتها غذاخوردنش را نگاه کنم. اصلا ماکارونی دوست داشت؟ تو کارتون که فقط از این برنج‌های شفته گلوله‌شده می‌خورد. الهی من بمیرم. چقدر کم‌توقع و بساز. تا یک‌ماه روی شفته‌کردن برنج کار کردم. پدرم شاکی شده بود و برادرم وقتی سمت آشپزخانه می‌رفتم، جیغ می‌کشید.
هرشب خواب کایکو را می‌دیدم. در خواب دست تو بازوهای کایکو می‌انداختم و با هم قدم می‌زدیم. کایکوجان می‌گفت: «حنا، خیلی باید حواست به دستمال قدرت من باشه... من خودم حواسم پرته... همش دستمالم رو این‌ور و اونور جا می‌ذارم... اگه گم بشه، دیگه کلا زورم تموم می‌شه بدبخت می‌شیم» و من می‌گفتم:   «اصلا نگران نباش کایکوجون. با سفید‌کننده شستم و اتوش کردم... پیش خودمه... گذاشتم یه جایی که عقل جنم بهش نمی‌رسه... فقط هروقت خواستی یه خرده زودتر بهم بگو... چون درآوردنش سخته» و کایکو به من لبخند می‌زد و زندگی با لبخندش زیباتر می‌شد.
کسی نمی‌داند. شاید اگر به هم رسیده بودیم، الان زندگی خوبی داشتیم. یک باشگاه بدنسازی تو کرج یا توکیو راه انداخته بودیم. من به خانم‌ها ایروبیک و پیلاتس درس می‌دادم و کایکو هم حواسش بود که کسی وزنه را اشتباه نزند و از درآمدش قسط‌های خانه و اجاره باشگاه را می‌دادیم، ولی این‌طور نشد، چون من مثل همیشه بعد از مدتی عاشق یک‌نفر دیگر شدم. عاشق یک‌نفر دیگر که داستانش را هفته بعد تعریف می‌کنم.


تعداد بازدید :  396