بهلول یا همان ابو وهیب بن عمرو صیرفی کوفی، یکی از عقلای مجانین سده دوم هجری است » او مردی عارف و فاضل بوده که به دلیل حفظ دین خود را به جنون میزند. در حکایت آمده: روزی بهلول در میانه بازار، از گِل، چیزی میساخت که زُبیده، همسرهارونالرشید، او را دید و پرسید: چه میکنی؟ گفت: قصری میسازم از قصرهای بهشت. گفت: به چند میفروشی. گفت: به یکصد دینار زر! زبیده، یکصد دینار بداد و برفت و بهلول، آن زر در میان فقیران بغداد، قسمت کرد. زبیده، آن شب، به خواب دید که در بهشت است و او را قصری بخشیدهاند. صبح، خواب خویش بههارون گفت و هارون، در عبور از بازار، بهلول را به همان شغل دیروز، مشغول دید. گفت: : هر یک به چند؟ گفت: به یکهزار دینار زر! گفت: چه گران فروشی که از دیروز به امروز، قیمت را به ده برابر رساندهای! گفت: چنین نکردهام؛ بلکه قیمت این کالا در این بازار، برای آنها که ندیده و وارسی نکرده و از روی یقین میخرند، یکصد دینار است و برای دیگران، یکهزار دینار.