شهروند| نحیف، تکیده ولی پرنشاط؛ «مجتبی قهرمان» یک دستش را ۴سال پیش هنگام کار از دست داد، اما منبع درآمدش را تغییر نداده است. او متولد منطقه ۱۲تهران ولی ساکن کرج است. از وقتی که متاهل شد زندگیاش را به این شهر انتقال داد چون آنطور که خودش میگوید امکان خرید خانه در تهران برایش وجود نداشت. همه قهرمان صدایش میزنند و خودش هم همین اسم را پذیرفتهاست. با خنده میگوید: «من قهرمانم، قهرمانی با یک دست ناقص.» مجتبی لولهکش و تعمیرکار وسایل خانگی است. ۴سال پیش دست راستش را حین کار از دست داد و حالا او مانده با دستی که مادرزاد، یک انگشت کم دارد. با این ماجرا کنار آمده و زندگیاش را چند ماه بعد از این اتفاق، از سر گرفت: «ببین یا باید یه عمر حسرت میخوردم و افسردگی میکشیدم یا این که کنار میاومدم. من همین جوری خودم را پذیرفتم و دارم مبارزه میکنم. زندگی جنگه دیگه، نیست؟» پشت سر هم مثال میآورد که اثبات کند زندگی جنگ مداوم است و پایان این جنگ لحظه مرگ است: «تازه شاید بعد از مرگ هم این جنگ ادامه پیدا کند، والا بهخدا. چه میدونم من.» از نوجوانی در کنار پدر و در مغازه او کار کرده و کار لولهکشی را تجربی یاد گرفته و حالا به فن و فوت این کار آگاه است. نمیخواهد این شغل را تغییر دهد اما مجبور است هرجا که میرود همین علاقهاش را توضیح دهد: «خدا وکیلی من که از در وارد شدم تو تعجب نکردی؟ همه تعجب میکنن. کاری ندارمها ولی خب برای مردم سواله که چطور یه نفر میتونه با یه دست لولهکشی کنی و دریل دستش بگیره. اون اوایل برام سخت بود و هی میخواستم اثبات کنم که من با همین یه دست میتونم کارم رو درست انجام بدم ولی الان دیگه نه. عادت کردم.»با تنها دستش دریل را میگیرد و با شانهای که جای دستی کنار آن خالی است، به پشت این دستگاه پرتوان فشار میآورد. باید دیوار بتنی را سوراخ کند و با تمام توان دندانهایش را به هم فشار میدهد. کف پایش که سُر میخورد، پای دیگری را به دیوار میچسباند که تعادلش حفظ شود. حین کار میگوید: «خیلیها اولش فکر میکنن باید با من چونه بزنن سر قیمت ولی بعد که کار را میبینن خودشون پشیمون میشن. باید رحم کنیم به هم.» مدام در حال رفتوآمد بین روزهای قبل و بعد از آن حادثه است و در نهایت از دلخوشیهای امروزش میگوید: «همین که آدم نفس میکشه، یعنی هنوز زنده است و باید تلاش کنه. من به عشق خانوادهام زندهام، همین پدر همیشه عصبانيام. ببین اینجور نبین بابا رو، تو دلش هیچی نیست. باید پدر بشی تا بدونی پدرت چه زحمتی برات کشید. راستی تو متاهلی؟ بچه داری؟»دستمزد دوساعتهاش را میبوسد و در جیب میگذارد. وسایلش را روی زمین میریزد و دوباره آنها را در ساک دستیاش مرتب میکند و حین رفتن توضیح میدهد که «من یه دست دارم ولی اندازه ۴دست باهاش کار میکنم. خداوکیلی چند نفر اینقد از دستاشون استفاده میکنن؟ سرتو درد نیارم ولی آدما نه میدونن چی دارن و نه میدونن چی میخوان. همش حرص و همش حرف. برا این مردم زبون مهمتر از دست و پاشونه. به خدا.»