شماره ۱۴۴۲ | ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۴ تير
صفحه را ببند
خال گوشتی

داود نجفی طنزنویس

با این وضع بالا رفتن دلار و گرانی، ما پسرها نه تنها نمی‌توانیم از پس هزینه‌های ازدواج و زندگی مشترک بر بیاییم، بلکه از پس هزینه‌های خودمان هم بر نمی‌آییم. برای همین باید یک راهی برای نجات از این زندگی پیدا کنیم. برای من که همیشه بزرگترین هیجان زندگی‌ام این بود که یک روز دکتر و پرستاری که من به کمک آنها به دنیا آمده بودم، به همراه یک خانم و آقای پولدار به خانه ما بیایند و پرستار در حالی که گریه امانش را بریده بگوید: «تورو خدا منو ببخشید، اون روز بچه شما با بچه‌ این خانواده پولدار عوض شده و الان اومدن پسرشون رو با خودشون ببرن.» من‌ هم بین عشق و ثروت، ثروت را انتخاب می‌کردم و به پدر و مادرم می‌گفتم: «درسته که شما منو بزرگ کردین ولی آخرش خون یه چیز دیگه‌ست.» و با گریه و زاری بروم پیش پدر و مادر خرپولم. ولی هیچ‌وقت این اتفاق نیفتاد و با ادامه‌ وضعیت گرانی مجبور شدم خودم دست به کار شوم. به بیمارستان رفتم و پرستار را پیدا کردم و با کلی خواهش و تمنا خواستم آدرس پدر و مادر واقعی و پولدارم را بدهد. از من اصرار و از پرستار انکار، در نهایت وقتی پرستار را تهدید به مرگ کردم، با گریه اعتراف کرد که وقتی به دنیا آمدم به قدری زشت بوده‌ام که نتوانسته تفاوت بین سر و پشتم را پیدا کند و موقع ضربه زدن، به کله‌ام ‌زده و چون آن زمان هنوز جمجمه‌ام نرم بوده، مغزم کلی تکان خورده. بنده خدا دایی‌ام که همیشه پدرم می‌گفت خنگ بازی‌هایم به او رفته. نگو که مسبب اصلی همین خانم پرستار بوده. برای اینکه حقایقِ عقلیِ بیشتری افشا نشود از بیمارستان بیرون رفتم. تا اینکه جلوی بیمارستان پدر واقعی‌ام را دیدم.  همان‌طور که همیشه توی خواب و رویا دیده بودم. یک ماشین شاسی بلند مشکی که از تمیزی برق می‌زد. خودم را انداختم جلوی ماشین تا راننده پیاده شود. البته پدرم زیاد خوشحال نشد و با عصبانیت گفت: «هوی یابو، بزنم لهت کنم دیه‌ت رو بدم خانواده‌ت تا از شر پسر‌ روانی‌شون راحت بشن؟» این طرز عصبانیتش به خودم رفته بود، پریدم توی بغلش، مثل هشت‌پا دست و پایم را دورش حلقه زدم و گفتم: «قربونت برم باباجونم.» توی همان پوزیشن زنگ زد پلیس. اینکه از قدیم می‌گویند حق با آدم پولدارست، اشتباه نمی‌گویند. تازه کلی هم منت گذاشتند که چون یکم شیرین عقلم، آقای محترم از شکایتشان صرف‌نظر کردند وگرنه باید آب خنک می‌خوردم. من نمی‌دانم اگر کسی بخواهد پولدار باشد، شیرین عقل است؟ پس اگر این‌طور است همه‌ پولدارها شیرین عقلند. تصمیم گرفتم آخرین تلاشم را بکنم. مرد پولدار را تعقیب کردم و وقتی با ماشین شاسی بلند مشکی‌اش که ثابت می‌کرد پدر من است وارد خانه شد، زنگ خانه را زدم تا زن و بچه‌هایش بیرون بیایند. کمی هم داد‌وفریاد کردم تا همسایه‌ها ریختند بیرون، پیراهنم را در آوردم و به کتف چپم اشاره کردم. دقیقا روی کتف چپم، همان جایی که من یک خال گوشتی سیاه رنگِ زشت نداشتم، برادر و پدر پولدارم هم نداشتند و این ثابت می‌کرد من فرزند آنها هستم. البته اول انکار کردند ولی وقتی یکم داد و بیداد کردم، پدر عزیزم از ترس آبرویش قبول کرد من را به فرزند خواندگی قبول کند. البته پول تو جیبی‌ام نصف برادرم است که مجبورم کسر‌ی‌اش را از جیب بابای خوشگلم جبران کنم.

 


تعداد بازدید :  331