مهتاب جودکی| «وطن» دیگر تابِ دوری ندارد. بچهها را کنارش نشانده و چشم از همسرش برنمیدارد. روز آزادی دیر آمد اما بالاخره رسید و او شب را در آرامش خانه به صبح رساند، نه مثل چهار سال گذشته در زندان. بعد از این همه هراس از اعدام و تکرار روزهای حبس، نوبت آزادی محیطبان قیر و کارزین رسید. 11هزار نفر از مردم در آزادی وطن نوروزی دخیل شدند و به او امید دادند که زنده میماند، باز هم در دشتهای قیر و کارزین محیطبانی میکند و دیگر از خانه دور نخواهد شد. ساعت یک ربع به هفت عصر سهشنبه وطن پس از چهار سال حبس از زندان عادلآباد شیراز آزاد شد. از آن وقت خانهشان از میهمان پُر است و وطن در خانه دلش قرار گرفته. میهمانها از دور و نزدیک میآیند، برای گفتن تبریک و شادباشِ آزادی. چهارشنبه شب تا به صبح به شوق و شادی گذشت و صبح تا شب به دیدن آشنایان و فامیل. شادی هست به عکسِ چهار سال گذشته، به تاریخ مرداد 93 که تیر وطن خطا رفت و با مرگ یک شکارچی، زمین و زمان پیش چشمش تیره و تار شد. قصه وطن دست کم به گوش 11هزار نفری که به او کمک کردند، آشناست؛ آنها خبر دارند که چه سخت بود رضایتگرفتن از خانواده متوفی و راضیشدنشان به دریافت دیه و وجهالمصالحه و چه آسان توانستند پولهایشان را روی هم بگذارند و وطن را از زندان بیرون بیاورند. «شهروند» یک شب پس از آزادی «وطن»، با او به گفتوگو نشست تا او از تجربه چهار سال زندان و دوری از طبیعت و خانواده بگوید.
آقای نوروزی، بعد از 4سال بالاخره به خانه برگشتید. آزادی چه حسی دارد؟
آزادی بسیار حس خوبی دارد. انگار آدمی از هیچ به تولدی دوباره میرسد. کسی که حکم قصاصش آمده و دیوان عالی هم تایید کرده و حکم استیذانش هم امضا شده، آزادی برایش تولدی دوباره است. مثل اینکه نخستین باری بود که به هستی پای گذاشتم. تولد همسرم هم بود. هر دومان دوباره متولد شدیم.
امیدی به آزادی داشتید؟
اوایلش که هیچ امیدی به رضایت نبود، کمی سخت بود. بعد از گذشت یکی دو سال کورسوی امیدی پیدا شد که شاکی رضایت میدهد و باید صبوری کرد. صبر پیشه کردم و خدا کمک کرد. رحم و مروتی در دل خانواده متوفی بود و رضایت دادند. اتفاق ناگواری بود. آن بنده خدا جوانش را از دست داده بود. خدا میداند که این اتفاق ناخواسته بود. ما هم طبق وظیفه مشغول تعقیب او بودیم که این اتفاق ناخواسته افتاد.
او را قبلا می شناختید؟
آن مرحوم پیش از این دانشآموز من بود. من چند سال در نهضت سواد آموزی کار میکردم. سال 76 در روستای «کوت شیخ» آموزش یار نهضت بودم. به مرحوم بهزادی که شاگرد کلاس پنجم بود، خواهرش که کلاس سوم بود و برادرش که کلاس دوم ابتدایی بود درس میدادم. همه شان شاگردان خوبی بودند. بچههای این خانواده را به اندازه بچههای خودم دوست داشتم و با پدرشان هم رابطه دوستانه داشتم. حتی سالها قبل از این خودم در همان روستا بزرگ شده بودم و پنج پایه ابتدایی را آنجا گذراندم.
پس چه شد که رفتید شهر؟
سال 56، یک سال قبل از انقلاب، برای رفتن به مدرسه راهنمایی، از آنها جدا شدیم و آمدیم قیر و کارزین. از هم فاصله گرفتیم تا اینکه دیپلم گرفتم و بعد رفتم سربازی و بعد از آن چند سالی نهضت بودم تا سال 76 که تدریسم به همان روستا رسید.
پس چطور محیط بان شدید؟
چند سالی بیکار بودم. نهضت را رها کرده بودم. چون کلاسهای لازمالتعلیم(پنج پایه ابتدایی) در آن روستا تمام شد و گفتند باید کلاس بزرگسال تشکیل دهید. مردم هم کارگر بودند، خرد و خسته بودند و کسی نمی توانست از بین آنها سر کلاس بیاید. این شد که سه سال کار را رها کردم تا وقتی که از طرف یکی از فامیلهای همسرم به من پیشنهاد شد که در محیطزیست کار کنم. گفتم که من عاشق طبیعت هستم، عاشق محیطزیستم و قبول میکنم. سال 80 بود که در شیراز مشغول به کار شدم. 11سال در پارک ملی بمو محیطبانی کردم و بعد تقاضای انتقالی دادم برای شهرستان خودمان، قیر و کارزین. چون دوری از خانواده حقیقتا سخت است. نزدیک دو سال هم آنجا بودم تا این اتفاق افتاد.
درباره محیطبانی در قیر و کارزین بگویید. چند نفر بودید؟ چقدر درگیری آنجا پیش میآمد؟
کل شهرستان قیر و کارزین -که جنوب شرقی فیروز آباد است- سه مامور محیطبان داشت، نمیدانم بعد از این چهارسال بیشتر شده یا نه. خانواده من در فیروزآباد اجارهنشین بودند. آنجا 10شبانه روز کار میکردم و 5 شبانه روز میآمدم خانه برای استراحت. در مناطق دوردست قیر و کارزین که به شهرستان خنج متصل میشود، تعداد کمی کل، بز، قوچ و میش داشت. اما در خود قیر و کارزین پرنده هایی مثل کبک و تیهو و گراز و گرگ و روباه و کفتار زیاد بود. تخلف محیط زیستی خیلی زیاد بود، خیلی زیاد.
و شما به همه متخلفان تذکر می دادید، حتی اگر فامیل یا آشنا بود؟
از لحاظ قانوني گذشتي در كارم نبود. وظيفهام را انجام دادم و نخواستم به نان زن و بچهام خيانت شود. پيش وجدانم اينطور حساب ميكردم كه نبايد كاري كنيم كه نانم حرام شود و بخواهم با شكارچياي تباني كنم يا از تقلب و تخلفش چشمپوشي كنم. قاطعانه و سرسختانه مسئوليتم را انجام ميدادم. من از نزديكترين فاميلم سه پرنده گرفتم که با اسلحه غيرمجاز شكار كرده بود، طبق قانون صورتجلسه كردم و تحويل دادم. چندين مورد هم پيشنهاد رشوه بود- که بروند شكار بزنند و در عوض پول بدهند- اما قبول نكردم. من با حقوق 56 هزار تومان وارد سازمان محیطزیست شدم. الحمدلله قانع بودم و با همان حقوق كم زندگي كردم و پيش خدا و خانواده سربلند هستم و هيچ چشم طمعي به مال دنيا نداشتم. الان با آن سابقه معلمی، 24سال بيمه دارم.
همكاراني داشتهايد كه در اتفاقی مشابه تجربه شما درگیر شده باشند؟
بله، براي «علي جامشی» که در بمو همکار من بود. او تقريبا يكسال قبل از اينكه من به زندان بیفتم، رضایت گرفت و با پرداخت دیه آزاد شد. آقای جامشی در دوران زندانم، 14بار به ملاقاتم آمد و هربار به من اميدواري ميداد كه آزاد ميشوم.
شما معلم بودید و محیطبان هستید. در زندان کسی شبیه شما بود؟ در این چهار سال، روز و شبتان چطور در سلول به سر میشد؟
اتفاقات مشابه من بارها و بارها براي محيطبانان تکرار شده، براي همين در دادگاه و زنداني كه بودم، بعضي از همكارانم را كه قبل از من به زندان افتاده بودند، ديدم. افرادي كه از قبل ميشناختمشان. هممحلي بوديم و آنها هم من را ميشناختند. در زندان همهجور مجرمي بود؛ یکی قتل انجام داده بود، یکی آدمربایی، یکی سرقت مسلحانه، یکی موادمخدر و جرمهای مختلف. بالاخره مجبور بودم با همه آنها بسازم. بعضي بندها امكانات ورزشي یا صنايعدستي داشت، اما من در بند سلامت افتادم که بند خوبي هم نبود. اسمش سلامت بود، اما بيشتر معتاداني كه گرفتار متادون بودند، آنجا نگهداري ميشدند. خوشبختانه من اهل چیزی نبودم، 6 ماه زندان جهرم و سهسال و چهارماه هم زندان عادلآباد شیراز بودم. خدا را شكر زندان بدون هیچ خطا و لغزشی سپري شد و با كمك مردم، همكاران و رضایت ولیدم آزاد شدم و نجات پيدا كنم.
هر كس به هر روشی كه توانست برای این آزادی كمك كرد، حتي با عددهای پايين. از خارج از كشور هم كمكهای زیادی داشتيم و يكي از دوستان محیطزیستی به نفع آزادی شما در کافهای آشپزي كرد و حتي يكي از همشهریهای خودتان -دختربچهاي- قلكش را شكست. چه حسي داشتيد وقتي اين كمكها را ديديد؟
خیلی بیشتر از آنکه انتظار داشتیم کمک جمعآوری شد. خدا به ما رحم كرد. خودش میداند در اتفاقي كه افتاد، هيچ عمدي در کار نبود. من اعضاي اين خانواده را به اندازه خانوادهام دوست داشتم. سه نفر از بچههاي خانواده اين مقتول از دانشآموزان من بودند. خواست خدا بود که با گذشت آنها و کمک مردم راهي برايم باز شد. در ميان كمكها حتي یکی 4500تومان به من کمک کرد. تا آخرین لحظه یک خیر صدمیلیون تومان کمک کرد و وجهالمصالحه جور شد.
فكر ميكرديد اين حجم از همدلي با شما وجود داشته باشد؟
نه ولله. خدا شاهد است كه چنين انتظار و اميدي نداشتم، ولي اين باور را داشتم كه اگر انسان نيت پاكي داشته باشد و خير بخواهد و در زندگي و کارش خطايي نداشته باشد، بالاخره معجزهای هم برايش اتفاق ميافتد و خدا راهي را برايش باز ميكند. من از همه كساني كه كمك كردند، تشكر ميكنم. زندگيام را به آنها مديونم. هموطنان عزیز، همکاران، بستگان، خبرنگارانی که به فکر من بودند و به گوش مردم رساندند، جانم را نجات دادند. دلسوزی آنها مرا از این مخمصه رها کرد.
به نظرتان كار محيطباني بعد از اين چطور ميخواهد بگذرد؟ چه حمایتی لازم دارید که دچار درگیریهای مشابه این نشوید؟
ديروز هوشنگ ضيايي، مديركل سابق استان و از پیشکسوتان محیطزیست ایران هم از من پرسید نظرت در مورد محيطزيست چيست؟ جوابم این بود که ما محیطبانان، از نظر قانوني در سيستم قضائي حمايتي نميشويم، هيچ ماده و تبصره و بندي شامل حالمان نميشود. اگرچه ما جزو سازمان هستيم و از طرفي ضابط دادگستري هستيم، اما هيچ ماده قانوني كه به درد محيطبان بخورد و در چنين شرايطي به كمكش بيايد، نداريم. از مجلس و سيستم قضائي كشور تقاضا دارم برای به سرانجام رسیدن لايحه حمايت از محيطبانان همكاري كنند. نمیدانم به لایحه حمایت از محیطبان و جنگلبان رسيدگي شده یا نه. شاید هم به سرانجام رسیده و شامل حال ما نشده، چون من با كمك مردم آزاد شدم و اگر قرار بر لايحه و مصوبه اینها بود، حالاحالاها بايد در زندان ميماندم و شاید حکم اعدامم اجرا هم میشد.
قرار است محيطبان بمانید؟ حالا بعد از چهارسال دوری به خانه برگشتهاید، باز هم قرار است به راههای دور بروید؟
من هر جايي باشم، مسئوليتم را انجام ميدهم. چهار، پنج سالي مانده و هر كجا باشد، كار ميكنم، اما حقیقتش از زماني كه وارد اين كار شدهام، هميشه از خانوادهام دور بودم، حتی در دوراني هم كه معلم نهضت بودم، از خانواده دور بودم. حالا 54سال از سنم گذشته و اصلا مزه خانواده را تا به حال نچشیدهام. دوست دارم هركجا هستم با خانواده باشم. بعد از اين همه سال خدمت و زندان و کار در شهرستانهای دوردست، دوست داشتم این چند صباح باقی را با خانواده باشم. دیگر نمیتوانم جدایی از آنها را تحمل کنم. کل زندگی من جدایی بود و بعد از این جدایی نمیخواهم.
روایت پسر «وطن» از آزادی
صدای «حمید» پر از آواز پرنده هاست؛ شادِ شاد. او پسر بزرگ وطن است. کنار دست پدر نشسته و دل از او نمی کند. روز آزادی هشتاد، نود نفر برای استقبال از وطن آمده بودند. حمید با دسته گلی خودش را از میان جمعیت رد کرد و پیش پدر رفت تا بگوید:«امروز تولد مادر هم هست. این گل را به او بده.» وطن همین کار را کرد. پدر پا از زندان بیرون گذاشت و همه از شوق گریستند.
«حالمان قابل وصف نبود. آزادی پس از چهار سال حبس را چطور می شود وصف کرد؟ تا همه روبوسی کردند و خوش آمد گفتند، یک ساعتی گذشت. رفتیم طرف یکی از پارکهای شیراز و آنجا پیش آقای بهمن ایزدی و هوشنگ ضیایی. صحبت کردیم و عکس گرفتیم و بعد آمدیم شهرستان، خانه مان.خانه مان در شهر فیروزآباد است. تا ساعت سه و چهار صبح دور هم نشستیم تا خواب به چشممان آمد. یک عالم مهمان داشتیم. هنوز هم داریم. نشسته اند کنار مادر و پدرم.»
حمید 23 ساله است، خواهرش 24 ساله و برادر کوچکش 16 ساله. آنها هر روز تلفنی صدای پدر را میشنیدند و دو ماهی یک بار می توانستند با او ملاقات کنند. تمام این چهار سال آنها کنار مادرشان بودند و حمید این مدت پیگیر کار آزادی پدر بود.