از دیدگاه من، نخستین و مهمترین وظیفه و مسئولیت نویسنده و هنرمند در قبال نوشته و هنر اوست و این بر میگردد به وظیفه و مسئولیتی که او در قبال فردیت و انسانیت خودش دارد، یعنی صداقت، درستی و راستی در برابر احساسات، اندیشهها، تجربهها، آرمانها، آرزوها و برداشتهایش. یکی از رمانهایی که در نوجوانی خواندم «ژان کریستف» از رومن رولان بود و در این رمان جملهای برای همیشه آویزه ذهنم شد: «هیچچیز والاتر از یک انسان شرافتمند نیست» من شرافت را در راستی و درستی نسبت به همین تجربهها، آرمانها و امیدهای فردی میبینم، نه در مال و منال، شهرت، ثروت، قدرت و زور. البته معنویت را بزرگان ما بارها و به شکلهای گوناگون دربارهاش نوشتهاند، مثلا «میازار موری که دانهکش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است» یا سخنانی والا از این دست از حضرت امیرالمومنین(ع) که در نهجالبلاغه میفرماید: «چون بر دشمن خود پیروز شدی بخشش او را شکر پیروزیت قرار بده»، و... هرگونه احساس مسئولیت و تعهدی باید از درون خود هنرمند سرچشمه بگیرد و واقعی باشد و نه از برون بر او حکم و فرمان شود. ادبیات و هنر سفارشی، اغلب نه خدمتی به ادبیات و هنر است و نه به مردم. البته معنویات جای بسیار ویژهای در رشد و ارتقای شهروندان هر جامعه دارد و در انحصار یک فرد و یک گروه خاص نیست. راه رسیدن به قله حتما از یک طریق نیست. قله اینجا درک معنویت در بارگاه الهی است و پیوستن به درستکاری و راستگویی و نیکاندیشی. خدای را سپاس که فرهنگ ایران پیشینهای بسیار غنی در این زمینه دارد، اما همیشه انگار در برابر اینگونه گرایشهای راستین، هستند کسانی هم که به قول مولانای بزرگ، دعا را خوب بلدند اما سوراخ دعا را گم کردهاند.
آیا اصلا میتوان برای انسانهای اندیشمند وظیفه معنوی تعریف کرد؟
به هرحال تعریف شده است و خواهد شد اما اینها مقولههایی هستند که به آسانی درونی نمیشوند مگر آنکه با شیر مادر اندرون شوند و دایم به مغز انسان تزریق شوند که در آن صورت با انسانی اندیشمند طرف نیستیم. تعریف من از انسان اندیشمند یعنی کسی که به نوعی استقلال و آزادی روحی، معنوی، انسانی و حقوقی رسیده است و آن هم پس از دورهای سخت و آسان و بازهم سخت که تجربهها، آزمونها، خوشبختیها و بدبختیهای گوناگونی را از سر گذرانده است. از دیدگاه من یک گروه اصول معنوی هستند که تعریف شدهاند و به وظایف معنوی هم آبشخور میدهند مثل رعایت حقوق انسانی همدیگر و احترام متقابل و مدارای عمومی در مناظره، بحث و ایراد نظرگاهها و امثالهم. پس میشود تعریف کرد، اما نهایتا تحمیل نه.
اصولا در جهان کنونی ادبیات و فرهنگ چه نقشی در پیشبرد زندگی شهروندان جهان دارد؟
برای من این پرسش مثل آن است که نقش آب و استنشاق هوا را در پیشبرد زندگی شهروندان جویا شویم- این نقش حیاتی است- البته آب و هوای پاک از ضرورتی اجتنابناپذیر برخوردارند و به همین خاطر میبینیم که مردم از سر جبر در هوای آلوده زندگی میکنند و آب نه چندان گوارا مینوشند. حالا دیگر چه برسد به ادبیات و فرهنگ که اغلب بازیچه دست زورمندان، سوداگران، شهرتطلبان و سرشناسان است. روزگاری ادبیات و فرهنگ در آلمان نازی به سویی رفت که فقط دولت نازیسم آن را تجویز و تحمیل میکرد و خیلی زمینهها و گسترههای ادبی و فرهنگی در جهان نادیده گرفته شد و حتی به حد کتابسوزان مشهورشان پیش رفت. اینگونه رفتاری، عاقبتی خوش نه برای دولتمردان آن زمان آلمان داشت و نه برای مردم آلمان. انسانها هم جزیی کوچک از حیات نباتی طبیعت و وجود و خلقت بیمثال پروردگار هستند. هر گیاه و گلی به اندازه گلدانی که حیات ریشههای آنرا محدود میکند، رشد خواهد کرد. تمدن اسلامی در دورانی پر از شگفتی، از خود ظرفیت پذیرش زیادی نشان داد و باعث شد که حتی بهترین میوهها و فرآوردههای علم و فلسفه غرب را در خود بپذیرد و بپروراند. اینگونه بود که از درون تمدن اسلامی، بزرگترین دانشوران، ادیبان، تاریخ نویسان و هنرمندان پدید آمدند و پایهای شدند برای رنسانسی که بعدها در اروپا پدید آمد. دانشوران ایرانی در این میان سهمی ویژه و درخور داشتند. ما از چنین گذشتهای برخورداریم و میتوانیم بازهم اینگونه باشیم اما نه با رجعت، تکرار و تقلید، بل با تجدد، تمدید، پذیرش، مدارا، رشد و از خود دور کردن واهمه، ترس و هولهای بیاساس و مردم آزار.