شماره ۱۴۴۹ | ۱۳۹۷ يکشنبه ۲۴ تير
صفحه را ببند
کوچه اول

ترس قهوه‌ای  | داود نجفی|   این قدیمی‌ها گیردادن توی خونشان است. مثلا از وقتی یادم می‌آید آقاجونم دنبال این بود که من یک اشتباهی، هر چند کوچک داشته باشم تا سردرِ مدرسه‌مان را شکلاتی کند و با عصبانیت بپرسد: «پس تو اون مدرسه چی به شما یاد می‌دهند؟» حتی یک روز هویج خریده بودم، وقتی برگشتم کسینوس زاویه‌ سر یکی از هویج‌ها با بقیه فرق داشت، آقاجون هویج را از سر پهنش توی حلقم کرد و گفت: «حیف نون، پس کی قراره این چیزا رو یاد بگیری؟ ما مدرسه نرفتیم ولی همه چیز بلدیم.» از ترس این رفتار من هیچ‌وقت جرأت نکردم هندوانه بخرم. معلم چیزی از هویج خریدن به ما یاد نداده بود. وقتی می‌رفتم مدرسه، بالای در مدرسه را نگاه می‌کردم که آقاجون کاری نکرده باشد، وقتی هم یک بویی می‌آمد از ترس بیرون می‌پریدم که یک‌وقت به قولش وفا نکرده‌باشد. کلا از بس حواسم به تابلوی مدرسه بود، همه‌ درس‌ها را تجدیدی آوردم و ترک تحصیل کردم.


تعداد بازدید :  355