وحید میرزایی طنزنویس
در روزگاری دور کلاغ سیاه دانایی روی درختی تنومند به همراه فرزندانش میزیست. در اطراف درخت فیلی نیز زندگی میکرد درشتاندام و با خرطومی طویل که از وصف خارج است. فیل هر روز صبح ناشتا خود را به درخت میرساند و خویشتن را برای رفع خارش به درخت میمالید، مالاندنی و باعث تکانهای شدید بالای 6 ریشتر به درخت و کلاغ دانا می-شد. سالهای سال گذشته بود و هر روز صبح فیل میخارید و کلاغ میگفت «داداش میخاره؟» و فیل جواب میداد «آره مشکلی هست؟» و این تکراریترین دیالوگ صبحگاهی تمام جنگل بود. القصه روزی کلاغ از این وضع به تنگ آمد یا حداقل برای پیشبردن منطق روایی داستان، ادای به تنگ آمدهها را درآورد، لختی درخود فرو رفت و با خود گفت: «اگر سکوتکردن مشکلی را حل میکرد، هیچوقت نمیگذاشتند سکوت کنی "مارک تواین"» و تصمیم گرفت نسبت به این بیعدالتی تاریخی واکنش نشان دهد. این شد که به سراغ مگسی سمج رفت. کلاغ به مستراح بینراهی جنگل رفت و مگس را صدا زد. مگس که سخت مشغول شکمچرانی بود، سرش را از آن لا و لوها بیرون آورد و گفت: «بله، بله، عجبا... آسایش نداریم، اگه گذاشتین یه لقمه شماره 2 از گلومون پایین بره.» کلاغ دانا گفت: «ای مگس! از تو میخواهم با همین وضع روی قرنیه و شبکیه چشمان فیل نشسته و آن را کاملا آلودهسازی.» مگس که این پیشنهاد را در راستای اقتضای طبیعتش دانست، پذیرفت. شامگاه مگس با تعداد زیادی از دوستان خود به سراغ فیل رفتند و جفت چشمان او را آلوده ساختند. چندی بعد چشمان فیل دملهای چرکین بست و فیل نگونبخت کور شد.
اما این پایان ماجرا نبود. کلاغ دانا به سراغ چغزی(قورباغه) رفت و گفت: «ای غورباغه به کمک پشه و مگس بر دشمنی بزرگ فایق آمدهام اما کار ناتمام را تو باید تمام کنی.» قورباغه خشمگین شد، قورقوری کرد و گفت: «خرطوم فیل تو روحتون. هیچوقت املای قورباغه رو درست نمیگین. بابا اولیش با قافه دومیش با غین. پس چی به شما تو این دانشگاهها یاد میدن.» کلاغ دانا گفت: «ای قورباغه، قربون اون زبون چسبناکت برم، میتونی کاری کنی که فیل در آبگیر غرق شه؟» قورباغه پذیرفت و صبح علیالطلوع به جایی از آبگیر که عمق بیشتری داشت، رفت و شروع به قورقورکردن به حالت دلبرانه کرد. فیل نگونبخت که مثل سگ تشنه بود، صدای قورباغه را شنید و به طرف صدا حرکت کرد. فیل به سمت آبگیر رفت و همین که پا در آن گذاشت، با توجه به رابطه گرانش(w=mg) داخل آب فرو رفت؛ درحالی که هرچه دستوپا میزد، بیشتر فرو میرفت. کلاغ سرش رابالا گرفت به مگس و قورباغه نگاهی کرد و از کادر خارج شد. قورباغه نیز مگس را خورد و به دلیل سمیبودن خون مگس، جان به جان آفرین تسلیم کرد. روحش شاد و یادش گرامی.