شماره ۱۴۴۹ | ۱۳۹۷ يکشنبه ۲۴ تير
صفحه را ببند
قصه آوات؛ «آوات» یعنی امید

چرخ‌دستي‌اش را گوشه‌اي پارك كرده و به دستگيره‌ آن تكيه زده. پيراهن مردانه‌ با شلوار كردي و شالي كه به كمرش بسته شده، حكايت از قوميتش دارد. سرش را پايين انداخته و اسكناس‌هاي مچاله‌اش را مرتب مي‌كند. كُرد سنندج است و 6ماهي مي‌شود كه میهمان تهران شده و در بازار بزرگ تهران چرخ‌دستي اجاره‌اي‌اش را براي لقمه ناني در كوچه، پس‌كوچه‌هاي بالا و پايين مي‌برد. «آوات» كه تازه وارد هفدهمین‌ سال زندگي‌اش شده به اصرار دايي مادرش به تهران آمده تا يكي از باربران بازار تهران باشد.
«آوات يعني اميد و آرزو، اما كدام اميد، كدام آرزو. زندگي برخلاف نامم با من نساخته و رمق از من برده است.» با لهجه شيرين كُردي صحبت مي‌كند و كمي خجالتي است. «خيلي زود نان‌آور خانه شدم، اما باز هم خدا را شكر مي‌كنم كه توانستم كاري پيدا كنم و مادر و خواهرهايم محتاج كسي نيستند.» «آوات» هفت‌ماه پيش در غم از دست دادن پدر به سوگ نشست و از همان زمان مرد خانه شد.
 «پدرم بيمار بود و هرچه دوا و دكتر كرديم، افاقه نكرد. تنها پسر خانه‌ام و دو خواهر كوچكتر از خود دارم. يك‌ماه اول در شوك از دست دادن پدرم گذشت، اما با سوگواري و دست‌ روي دست گذاشتن نمي‌شود، كاري كرد، براي همين تصميم گرفتم مثل كوه پشت مادر و خواهرهايم بايستم.» هنوز هم وقتي از پدر و خانواده‌اش حرف مي‌زند، اشك در چشمانش حلقه مي‌زند و سرش را پايين مي‌اندازد تا اشكش را كسي نبيند. «مرد كه گريه نمي‌كند. بايد محكم باشم تا مادر و خواهرهايم خيالشان راحت باشد، تكيه‌گاه دارند.»
«آوات» اما شب‌ها زماني كه هم‌اتاقي‌هايش خواب‌اند، آرام گريه‌هايش را مي‌كند تا صبح كسي اشكي به چشمش نبيند. اين مرد 17ساله با دايي مادرش و سه نفر ديگر از همشهري‌هايش هم‌خانه است؛ خانه‌اي در كوچه‌هاي باريك مولوي. «زندگي در شهرستان‌ها سخت است و مجبوريم براي لقمه ناني دوري از خانواده را دوام بياوريم. دايي ‌مادرم 32سال دارد؛ در شهرمان كاري نبود و 8سالي مي‌شود در تهران كار مي‌كند. چرخ‌دستي را هم از يكي از دوستانش برايم كرايه كرد. خدا را شكر درآمدم بد نيست و چرخ زندگي مي‌چرخد.»
 آوات هنوز لباس مشكي بر تن دارد و حتي شالي كه به رسم اجدادش به كمر بسته مشكي انتخاب كرده است. «غم از دست دادن پدر سخت است. واقعا كمر آدم مي‌شكند و با اين وضعيت من بايد كمر راست مي‌كردم تا مادرم بتواند به من تكيه كند.» آوات با غم سنگيني كه به دل دارد، نااميد نيست و فردا را روشن‌تر از امروز مي‌بيند. «همان‌طور كه خوشي‌ها هميشگي نيست، غم‌ها هم نمي‌ماند. روزهاي سخت من و خانواده‌ام هم تمام مي‌شود؛ من شك ندارم. نبايد نااميد بود. نااميدي كار شيطان است.»
 آوات به درس خواندن مي‌انديشد و تمام سفارشش به خواهرهايش اين است كه هر اتفاقي افتاد نبايد درس خواندن را فراموش كنند. «آدم‌هايي مثل ما كه هيچ چيز از مال دنيا ندارند بايد خوب درس بخوانند و آينده را خودشان رقم بزنند. كمي كار و بارم منظم شود حتما شروع به درس خواندن مي‌كنم. پدرم هميشه آرزو داشت دندانپزشك شوم و حتما روزي اين آرزوي پدرم را برآورده مي‌كنم.»
زن مسني روبه‌روي آوات مي‌ايستد. «پسرم بار دارم» و با دست مغازه لوازم خانگي‌اي را نشان مي‌دهد. «نبايد گذاشت زندگي و مشكلات نااميدمان كند.» آوات جمله آخر را مي‌گويد و پشت ‌سر زن مسن راه مغازه لوازم خانگي را مي‌گيرد تا به اسكناس‌هاي مچاله‌‌شده در جيبش تعدادي اضافه كند.


تعداد بازدید :  433