شماره ۱۴۶۶ | ۱۳۹۷ شنبه ۱۳ مرداد
صفحه را ببند
دنیای هیچ از چشمِ گِوَرگیز

مهتاب جودکی روزنامه‌نگار

صلیب آویزان به آینه با پیچ‌وخم جاده تاب می‌خورد. راه آدم‌ها در پیاده‌روها قفل می‌شد، راه ماشین‌ها سر چهارراه‌ها، پشت چراغ قرمزها، همه جا. راننده گفت: «گِوَرگیز اسم یک کلیساست. گورگیز سَنت جورج. ما اینطور تلفظش می‌کنیم. ارامنه می‌گویند گِووُرگ؛ همان جورج و ژُرژ و اینها. ایرانی‌ها هم می‌گویند گرجی، مثل گرجستان، جورجیا. من آشوری‌ام، از اقلیت‌ها.» بعد پرسید:  «تاریخ آشوری‌ها را خوانده‌ای؟» نخوانده بودم. گفت که موهایش را توی آسیاب سفید نکرده و 10‌هزار ‌سال تاریخ خوانده، «آن هم نه تاریخ الکی». برای هر تاریخ چندین کتاب خوانده تا منابع موثق را پیدا کند؛ چون «کم نیستند کتاب‌های جعلی که تاریخ دروغی نوشته‌اند.» بعد سیر تا پیازِ تمدن آشوری را تحویلم داد و چنان گرم حرف شد که راه را اشتباه رفت. دورِ قمری زدیم و دوباره رسیدیم سر جای اول.  
گفتم چقدر خوب تاریخ بلدید و او از جغرافی، زمین‌شناسی و گیاه‌شناسی گفت و رسید به ستاره‌شناسی و پرسید:  «ببینم، اصلا شما خسوف بزرگ قرن را دیدی؟» من دیده بودم اما ابرها نگذاشته بودند که گورگیز ماه‌گرفتگی را کامل ببیند و با دل خوش؛ چون  بالاخره یک چیزی هست که جلوی آدم را بگیرد. مثلا یک‌بار آدم است، یک بار ابر. «ساعت یک بعد از نصف شب بود و یک تکه کوچک روشن از ماه مانده بود که ابرها آمدند و جلویش را گرفتند. ابرهای بی‌خاصیت بدون باران.» بعد ابروهایش را بالا انداخت که «البته اگر زیاد بدانیم و از دور نگاه کنیم، ماه‌گرفتگی هم خیلی اتفاق عجیبی نیست. فقط سایه زمین می‌افتد روی ماه.» و پرسید: «می‌دانی کره زمین نسبت به خورشید چقدر کوچکتر است؟»
خیلی، شاید زمین یک نقطه باشد مقابل یک توپ بسکتبال.
یک سانتیمتر است در برابر یک متر و 10 سانتیمتر؛ یعنی یک‌میلیون و صد کره زمین داخل خورشید جا می‌گیرد. در همین کهکشان راه شیری خورشیدهایی هست که هزاران بار از خورشید ما بزرگتر است. می‌دانی کهکشان ما، همین راه شیری، از این سر تا آن سرش چقدر راه است؟
نه.
50‌ هزار ‌سال نوری؛ یعنی از مرکز کهکشان تا خود زمین 25‌ هزار ‌سال نوری راه است. می‌دانی اصلا چند کهکشان داریم؟
بی‌نهایت.
بیش از دو تریلیون؛ حالا پیدا کنید پرتقال‌فروش را.
و این همه عدد داد و عدد داد تا رسید به این حرف:  «آن وقت ما که نقطه کوچکی در یک کره خیلی خیلی کوچکیم، این همه‌ هارت و پورت داریم. در مقابل این عظمت هیچیم اما ادعا داریم. ما با هر چه در سر داریم، با دین‌های مختلف، باورهای مختلف، خودمان را از هم جدا می‌کنیم اما از دور ذره‌های شبیه همیم. باور کن.» همین‌طور که می‌گفت و می‌گفت، سرعت را کم کرد و آدم‌ها را توی خیابان نشان داد که «هیچ می‌دانی همین آدم‌هایی که دارند راه می‌روند کی می‌میرند؟» جواب این یکی را گورگیز هم نمی‌دانست. هیچ‌کس نمی‌داند که کجا قرار است به دنیا بیاید و کی قرار است بمیرد. گِوَرگیز، راننده تاکسی اینترنتی، مثل کاراکترهای مرموز فیلم‌ها با موهای سفید و لباس‌های سرتا پا سیاهش، دم ساختمان روزنامه پیاده‌ام کرد و این دیالوگ آخرش قبل رفتن بود: «هیچکس نمی‌داند؛ اسرار این عالم بی‌نهایت است. ما از دور هیچِ هیچیم.»
کسی چه می‌داند. بعد از آن شاید مسافری به تور گورگیز خورد که حوصله شنیدن فلسفه‌بافی‌هایش را نداشت و اصلا برایش مهم نبود که مثلا آشوری‌ها کجای تاریخ بوده‌اند. شاید یک استاد فلسفه پای حرف‌هایش نشست، سرش را تکان داد و چیزی درباره ملال زندگی گفت. شاید هم یک منجم آماتور عدد و رقمِ سال‌های نوری را شنید و در دفترچه‌اش یادداشت کرد.


تعداد بازدید :  379