شماره ۱۴۶۷ | ۱۳۹۷ يکشنبه ۱۴ مرداد
صفحه را ببند
فلکه اول

تاوان دلار  | شهاب نبوی| بعد از چندسال، موعد خواستگاری رفتنم رسیده بود و دیگر هیچ رقمه نمی‌توانستم بندازمش عقب. رویم هم نمی‌شد به دختره بگویم: «قربون اون دماغ و گونه عملی و لب پروتزکرده و اون چال‌های لپت برم، اون زمان که من به تو کفتر نشون دادم و گفتم دلم می‌خواد تا آخر عمر با هم زندگی کنیم، دلار سه‌هزار تومن بود. الان من پول سیگار و ساقه طلایی‌م رو هم به زور درمیارم.» رفتم خواستگاری اما گفتم جوری رفتار می‌کنم که خودشان با لگد ضربه‌ای به ماتحتم بزنند و پرتم کنند بیرون. وارد خانه که شدیم، سلام و احوالپرسی نکردم و مثل بز رفتم و نشستم روی مبل. پدر عروس، این‌قدر مهربانانه نگاهم کرد که تا حالا دخترش این‌جوری نگاهم نکرده بود. بعدش گفت: «ماشاالله به این پسر نجیب و سربه زیر، این‌قدر محجوبه که حتی روش نشد سلام کنه.» یک سیگار روشن کردم و دودش را مستقیم فوت می‌کردم توی صورت دایی عروس. گفتم همین الانه که پرتم کنند بیرون اما دیدم انگار قند توی دل پدر عروس آب می‌کنند؛ چشمک می‌زد و با اشاره می‌گفت: «آفرین، محکم‌تر فوت کن.» وسط حرف‌های مهم خواستگاری هم رفتم تلویزیون را روشن کردم و پهن شدم جلویش تا بازی دوستانه ناتینگهام فارست و الاهلی کره‌جنوبی را ببینم که دیدم پدرعروس و برادرش هم آمدند کنارم دراز کشیدند و گفتند: «ولش کنید اون حرف‌ها رو، هیچی مثل یه داماد ورزش‌دوست جذاب نیست...» کلی به بازیکنان بی‌‌لیاقت الاهلی کره‌جنوبی فحش دادم تا ببینند خیلی هم بددهنم اما انگار آنها هم طرفدار همین تیم بودند و کلی ذوق کردند. فوتبال که تمام شد، دیدم اعضای خانواده‌ام رفته‌اند. بابا بهم اس‌ام‌اس داده بود که «پسرم، اگه وجدان داری توی این گرونی برنگرد خونه.»


تعداد بازدید :  352