شماره ۱۴۶۷ | ۱۳۹۷ يکشنبه ۱۴ مرداد
صفحه را ببند
داستان آن مرد دانا و بازرگان دو تابعیتی
قسمت اول

وحید میرزایی طنزنویس

در تابستانی که هوا بس ناجوانمردانه گرم بود، بازرگانی در حال بازگشت از سفر اقتصادی خود بود با انبانی پر از سکه و درهم. در راه به رودخانه‌ای بس عریض رسید. از دور لنجی را دید و به سمت آن شتافت. صاحب لنج نشسته و منتظر مسافر بود. مرد بازرگان لنج را دربست اجاره کرد تا خود را به آن‌طرف رودخانه برساند. صاحب لنج لبخند رضایتی زد و پذیرفت. مرد بازرگان کیسه زر را در کنار خود قرار داد و اذن حرکت داد. در این هنگام مردی که هر دو دستش قطع شده بود، لنج و مرد بازرگان را دید و با آه و ناله گفت: «علیلم! ضعیفم! صبح‌ها برای جمع‌کردن گندم به این ور رودخانه می‌آیم و قبل از غروب به خانه‌ام باز‌می‌گردم، اما امروز راهزنان مرا لخت کردند. ببین.» مرد بازرگان گفت: «خب، حالا نمی‌خواد نشون بدی. چی می‌خوای؟» مرد گفت: «مرا نیز با خود به آن‌طرف رودخانه ببرید. اگر امشب اینجا بمانم گرگ‌ها کوچک و بزرگم را می‌خورند. ببین.» مرد بازرگان دلش به رحم آمد و گفت: «خب، حالا نمی‌خواد نشون بدی. بپوشون خودت رو، بیا بالا.» مردی علیل سوار شد و لنج حرکت کرد. در راه صاحب لنج راجع به افزایش قیمت سکه و دِرهم و نقش تحولات خاور دور و بین‌النهرین و تأثیر آن بر بی‌ثباتی بازار سخن راند تا اینکه لنج به آن‌طرف رودخانه رسید. مرد بازرگان پس از پرداخت کرایه لنج، خواست پیاده شود که دید انبان پر از سکه نیست. فریاد زد: «دزد، دزد، چه کسی کیسه مرا دزدیده است؟» و به مرد علیل و صاحب لنج نگاهی معنادار انداخت. صاحب لنج گفت: «من از اول سفر پشت رول نشسته بودم، تکون هم نخوردم. جلوی چشت بودم.» و جیب‌های خود را خالی کرد. مرد علیل هم با دهان، گره لباس خود را باز کرد و گفت: «بیا!» بازرگان گفت: «خب حالا! نمی‌خواد نشون بدی. خودم میام چک می‌کنم.» و با حفظ عرف موجود در جامعه بازرسی بدنی را انجام داد، اما هیچ نیافت. با تألم خاطری وصف‌ناشدنی از آن دو خداحافظی کرد و برای آنان آرزوی موفقیت در تمام مراحل زندگی‌شان نمود.
بازرگان که مال را از دست رفته و اعتبارش را ساقط دید به سراغ مرد دانا رفت و ماوقع را شرح داد. مرد دانا طبق عادت معهود لختی در خود فرو رفته، اندیشید و گفت: «شرمنده. کاری ازم برنمیاد.» بازرگان گفت: «ای مرد دانا! من بازرگانم. در دوران سختی و قحطی، زعفران، پسته و طلای سیاه را می‌فروشم و برای مردم مایحتاج اساسی همچون سنگ‌پا و دسته جارو وارد می‌کنم. این حقم نیس، این همه تنهایی، وقتی تو اینجایی، وقتی می‌بینی بریدم.» مرد دانا باز لختی در خود فرو رفت و گفت: «چند درصد؟» بازرگان گفت: «والا من خودی‌ام. گفتن نداره اما درصد خیلی‌هارو باید بدم. چیزی تهش به من نمی‌ماسه، اما راضیت می‌کنم.» مرد دانا پذیرفت که او را یاری دهد. پس شد آن‌چه شد.
پایان قسمت اول
آیا مرد دانا، بازرگان را خواهد فریفت؟ چه کسی کیسه زر را از بازرگان ربود؟ آیا واردکنندگان سنگ پا با ارز دولتی به سزای اعمالشان می‌رسند؟
جواب این سوالات را در قسمت آینده خواهید خواند.


تعداد بازدید :  190