شماره ۱۴۶۸ | ۱۳۹۷ دوشنبه ۱۵ مرداد
صفحه را ببند
فلکه اول

شغل آینده  | جواد قضایی|    معلم هنر موهای بغل گوش‌هایم را دو دستی گرفته بود و می‌خواست روی هوا بلندم کند. توی چشم‌هایم زل زده بود و من ترسیده بودم به خودم! نقاشی‌ها روی میز معلم بود و بچه‌ها یک ساعت تمام تلاش کرده بودند شغل آینده‌شان را با مداد رنگی روی کاغذ بکشند. رضا یک نفر خلبان کشیده بود که هواپیمایش به علت نقص فنی خورده بود به یک کوه بلند ولی خوشبختانه با چتر نجات از پنجره پریده بود بیرون، یک عالمه پول دستش بود و می‌خندید. وحید یک بازار بزرگ نقاشی کرده بود. تمام اجناس بازار دست خودش بود و مردم دور و برش در حال تشنج‌کردن بودند و جنس می‌خواستند. وحید هم برای خودش یک لبخند بزرگ گذاشته بود و آن‌قدر قشنگ دفترش را رنگ کرده بود که بیست گرفت. بیشتر بچه‌ها توی شغل آینده پولدار شده بودند و نمراتشان کمتر از نوزده نشده بود. معلم روی هوا من را برد سمت میز کلاس. دفتر من روی میزش باز بود. داد زد: «یه دونه دایره بزرگ گذاشتی وسط صفحه که چی؟ مسخره کردی؟ فکر کردی می‌تونی منو دست بندازی؟» با صدای بریده بریده گفتم: «آقا به خدا ما شغل آیندمونو نقاشی کردیم!» آقا معلم گفت: «توضیح بده ببینم چیه این دایره الان؟» گفتم: «این یه معلم نقاشیه که فکر می‌کنه چرا مثل بقیه معلم‌ها نمی‌تونه شاگرد خصوصی بگیره و توی این وضع بی‌پولی خیلی افسرده شده، به خاطر همین هر وقت میاد کلاس تو خودشه و هر چی که میشه فوری از کوره در میره. به خاطر همین وقتی پیر میشه و موهاش سفید میشه تنهاست. از زاویه بالا کشیدمش.» آقا معلم گفت: «این شغل آیندته؟» گفتم: «من روانشناسشم!»


تعداد بازدید :  353