شماره ۱۴۶۸ | ۱۳۹۷ دوشنبه ۱۵ مرداد
صفحه را ببند
رفتیم جایی که غم نباشه!

وحید میرزایی طنزنویس

از وقتی برای رزروشن آژانس پیاز ترشی برده بودم، هوایم را داشت و زودتر از نوبتم بهم سرویس می‌داد. بالاخره پیاز ترشی‌های مزخرف مامان یک‌جا به کمکم آمده بود. آدرس را گرفتم و بهش قول دادم که این دفعه برایش یک دبه سیر ترشی بوگندو بیاورم. مسافرانم یک دختر و پسر بودند که انصافا جفت‌شان خیلی‌ تخیلی بودند.
لب‌هایشان به اندازه تیوپ تراکتور باد کرده بود. توی گونه‌هایشان انگار یکی یک دانه تخم‌مرغ جا کرده بودند و مهمتر اینکه هرچه گشتم به‌جز دو تا سوراخ وسط صورت‌شان، اثری از بینی پیدا نکردم. اولین چیزی که به نظرم آمد این بود که این عزیزان، چگونه و با چه وسیله‌ای دست توی دماغ‌شان می‌کنند؟
اصلا یکی از دلخوشی‌های انسان مدرن که برای دقایقی او را از هیاهوی دنیا فارغ می‌کند، همین دست کردن توی دماغ و بعد زل زدن به آن گیگیلی سبزرنگی است که به نوک انگشتش چسبیده. از آن دو سوراخ که بگذریم، هرجای بدن‌شان که قابل دیدن بود (که انصافا خیلی جاهای بدن‌شان هم قابل دیدن بود) پر از تتو یا همان خالکوبی خودمان بود. برای اولین‌بار که از توی آینه نگاه‌شان کردم خیلی‌ ترسیدم.
نمونه آنها را فقط در اینستاگرام دیده بودم و باید اعتراف کنم از نزدیک ترسناک‌تر از آن چیزی بودند که فکر می‌کردم. اما شروع به صحبت که کردند، ترسم ریخت. خیلی لطیف‌تر از قیافه‌شان حرف می‌زدند. البته هیچ‌کدام نه با من حرف می‌زدند نه با همدیگر.
 گوشی را جلوی صورت‌شان گرفته بودند و درباره مسائل مهم روز کشور و خاورمیانه و کره زمین و حومه از جمله اینکه «ما خیلی شاخیم. ما خیلی‌ بالاییم. بدو تا به ما برسی. پلنگ‌تر از من توی جنگل‌های آمازون هم وجود نداره.
لاکچری بودیم وقتی مستضعف بودن، مد بود. اکستنشن تهرانی بهترینه توی دنیا. ماتیک‌های ممد گراز حرف نداره...» با فالوورهای‌شان حرف می‌زدند. وقتی پرسیدم: «کجا تشریف می‌برید؟»
گفتند: «برو اونجا که درد نباشه، غم نباشه. برو به فضا. برو طبقه آخر آسمون...» گفتم: «پس می‌برمتون قبرستون.» و بعدش غش‌غش خندیدم.
یهو بغض کردند و دوتایی قاطی‌پاتی شروع به صحبت کردند. مضمون کلی حرف‌هایشان این بود که «خسته شدیم از قضاوت‌های نابجاتون. چرا این‌قدر مارو قضاوت می‌کنید؟»
 گفتم: «چه ربطی داشت؟ من کی قضاوت‌تون کردم؟ یه چیزی فقط شنیدینا.» گفتند: «نه، ما چون خیلی شاخیم، دایم مردم مارو از روی ظاهرمون قضاوت می‌کنند و هیچ‌کس به باطن‌مون نگاه نمی‌کنه.»
 دیگر چیزی بهشان نگفتم اما توی دلم گفتم که بابا ما اگر بخواهیم شما را قضاوت هم کنیم، ظاهرتان این‌قدر مناظر دیدنی دارد که آدم دیگر وقت نمی‌کند به باطن‌تان هم نگاه کند. کمی که فکر کردم، تازه دوزاری‌ام افتاد که دنبال چه می‌گردند. بردم‌شان پیش «اسی خوش‌انصاف» ساقی محل‌مان و او حسابی بهشان کمک کرد که به فضا و همان‌جایی بروند که غم نباشد.


تعداد بازدید :  376