حسام حیدری طنزنویس
چند روز بود که تا میرفتم تو دستشویی که وارد بحث جذاب و شیرین «شماره دو» بشوم، برق و آب با هم میرفت. خدا نصیب گرگ بیابان نکند؛ بدوضعیتی بود. از بس این حالت تکرار شد، به شک افتادم که حتما یک رابطهای بین این دو تا موضوع وجود دارد. این شد که به فکر افتادم که تست بزنم ولی آب و برق زرنگتر از من بودند و وقتی ادای دستشوییداشتن را در میآوردم، نمیرفتند.
ناچار یک لیوان روغن کرچک رفتم بالا و دویدم سمت دستشویی تا رسیدم صدای عجیبی از آسمان بلند شد و کل آپارتمان لرزید و بعد برق و آب با هم رفت. حیرتانگیز بود. با ترس و لرز این کار را چند بار دیگر هم تکرار کردم؛ واقعا کار میکرد، عالی بود.
به خودم گفتم: «الان وقت پول در آوردنه» و رفتم تو جلسه ساختمان و همسایهها را تهدید کردم که اگر پول اجاره و شارژ من را خودتان پرداخت نکنید، هر روز میزنم آب و برقتان را قطع میکنم و برای اثبات حرفم یک قطع و وصلی سریع و بیصدا همانجا برایشان رفتم.
از فردا همه هوایم را داشتند. خانم همسایه طبقه دومی برایم برنج کته با ماست میفرستاد. مدیر ساختمان سفارش میکرد که «دوغ زیاد بخور پسر؛ دوغ» و پیرزن واحد روبهرویی برایم جوشوندههای سفتکننده درست میکرد.
اما بهترین اتفاق زمانی افتاد که یک روز حوالی بعدازظهر درِ خانه را زدند و دیدم سحر، دختر دمبخت و کاردرست آقای نجفی که تا قبل از آن هر کاری میکردم، تحویلم نمیگرفت، پشت در است. خیلی ذوق کردم و زیرپوشم را کردم تو پیژامه و گفتم: «جان دلم؟»
سحر گفت: «ببخشید بابام گفت بیام بالا بهتون بگم که امروز ما یه مهمونی مهم داریم اگه ممکنه یه خرده تو خورد و خوراکتون بیشتر دقت کنید که ما هم بتونیم آماده بشیم و هم آبرومون نره جلو مهمونا»
گفتم: «ای به چشم» که دیدم سرش را انداخت پایین و دارد میرود. برای همین بهانه آوردم که «البته اگه شما اینجا بمونید با هم حرف بزنیم من حواسم پرت میشه کمتر میرم دستشویی ولی اگه برید نمیتونم هیچ قولی بدم.»
معذب شد و گفت: «آخه من خودم هم خیلی کار دارم.»
شانههایم را انداختم بالا و گفتم: «به هر حال من میخواستم بهتون کمک کنم.»
خلاصه اینکه کلکم جواب داد و نیمساعتی با سحر تو راهپله ایستادیم و حرف زدیم. دختر خوبی بود. تازه فهمیدم چه گوهری در کنارم بوده و من حواسم نبوده. خوشحال بودم که داشتم به درخواستش عمل میکردم. گاهی الکی قیافهام را یک طوری میکردم که انگار دلم درد گرفته. سحر سریع میگفت: «چی شد میخواید برید دستشویی؟» که ژست آلندلونی میگرفتم و میگفتم: «نه ... به خاطر شما تحمل میکنم.»
قدرشناسی و محبت را تو چشمانش میخواندم تا اینکه گوشیاش زنگ خورد و خداحافظی کرد که برود. موقع رفتن برگشت و گفت: «این مهمونی خیلی مهمه. دعا کنید خراب نشه.» گفتم: «مگه چه خبره؟» گفت: «جلسه خواستگاریمه.»
یک لحظه آپارتمان دور سرم چرخید. آمدم تو و از پنجره، ماشین خانواده داماد را که داشت، پارک میکرد، دید زدم. «پسره پولدار مفتخور... چطور جرأت میکرد خواستگاری دختر مورد علاقه من برود؟»
پردهها را کشیدم. آهنگ «خودکشی» مجید خراطها را گذاشتم و رفتم سمت دستشویی. پس این روغن کرچک لعنتی کجا است؟