مونا زارع طنزنویس
نمیدانم تا به حال خارج رفتهاید یا نه، اما در خانواده ما خارج رفتن معادل است با فارغالتحصیلی در تخصص جراحی قلب. به همان سختی و البته به همان باکلاسی. خانواده دنیادیدهای هستیم، اما متاسفانه چون دنیایمان کوچک است تا هشتگرد جلوتر را ندیدهایم. هشتگرد هم وارد شهرش نشدیم چون زمینهای پدربزرگ که بهمان ارث رسیده بود، توی بیابانهای نرسیده به هشتگرد بود و وقتی کل خانواده فهمیدیم پدربزرگ همچین ارثی از خودش به جا گذاشته زیرانداز را برداشتیم تا برویم توی ارثمان کمی صفا کنیم که متاسفانه به خاطر مساحت محدودش همهمان توی ارث جا نشدیم و نیم متر زیرانداز افتاد توی زمین بغل دستیمان که برای مرحوم شفیعیان بود. جفتشان با هم این زمینها را خریده بودند و تا یک هفته توی حیاط مینشستند و دود قلیانشان را پف میکردند توی صورت همدیگر و میگفتند آینده اقتصادی توی هشتگرد است و خب! فرض بر اینکه آینده اقتصادی کل خاورمیانه هم توی هشتگرد باشد، با متراژ زمینی که این پت و مت خریده بودند از کل قطب اقتصادی فقط پادری نگهبانیاش به ما میرسید. به خاطر همین عمو منصور وقتی دید ارثشان اینقدر تنگ است پیشنهاد داد زمین را بفروشیم و هر کسی پولش را بزند به زخمی. هرچند پولی که از فروشش به دستمان رسید در حد ضدعفونی یکی از خراشهایمان بود اما یکی از عموها که خراشی نداشت یا شاید به خراشش عادت کرده بود، با پولش رفت خارج! بله! اینجا دقیقا نقطه عطف خانواده ما بود. از پیش از مشروطه تا به امروز این افتخار که عکس پشت سفید پاسپورت بیندازیم در خاندان ما اتفاق نیفتاده بود. یک روز زنش آش پخت و همه را دعوت کردند دهانمان را شیرین کنیم و ما چون نمیدانستیم چطور با آش دهانمان شیرین میشود، عمو رفت سر اصل مطلب. پاسپورتهایشان را انداخت روی میز و گفت شینگن گرفتیم! همه ماتمان برد و عمو برایمان توضیح داد ویزای اروپا را به هرکسی و توی هر شرایطی نمیدهند و حتما باید شرایط خاص و البته لیاقت و جنبهاش را داشته باشی. به خاطر همین مراسمی شبیه ختنه سورون گرفته بود و بعد از جشن و ریخت و پاش و سکانس پرت شدن میوهها توی حوض آب، عمو گفت همه فامیل را دعوت کرده تا حلالیت بطلبد که عمو منصور وسط حرفش داد زد برای اروپا حلالیت نمیطلبند. فقط شلوارکشان را میپوشند و گورشان را گم میکنند. همان شب کرک و پر نیمی از فامیل مثل عمو منصور به خاطر حسادت ریخت و آن نیم دیگرشان هم کلا کوسه بودند وگرنه میریخت. هفته بعدش پرواز عمو و خانوادهاش به شهر پراگ در جمهوری چک بود اما عمو میگفت وقتی شینگن داشته باشی میتونی توی کل اروپا سُر بخوری و اتفاقا هرچیزی هم دلت میخواهد بخوری. همهمان رفتیم فرودگاه و زیراندازمان را هم بردیم تا بندازیم پشت شیشههای ترانزیت که به هواپیماها دید دارد. از توی همان فرودگاه هم معلوم بود عمو و زن و بچهاش عقدهایاند. هر کدامشان یک بطری آب معدنی دستشان گرفته بودند و با چمدانهای چرخدارشان توی فرودگاه رژه میرفتند و ما هم ازشان عکس میگرفتیم. عمو منصور تا آن روز فرودگاه را ندیده بود و میگفت اگر میدانستم روزی پایم به اینجور جاها باز میشود هیچوقت توی جوانی با نخستین موردی که دیدم ازدواج نمیکردم و به همچین فضاهایی فرصت میدادم! نمیدانم اینها چه ربطی به هم دارد اما ما خانوادهای هستیم که زود خودمان را تو موقعیتها گم میکنیم و متاسفانه دیگر پیدا هم نمیشویم. مثل همین حالا که سه روز است عمو رفته اما ما هنوز توی فرودگاهیم و داریم خوش میگذرانیم. اما یک هفته بعد که عمو با حال افسردهای برگشت و برایمان تعریف کرد آن طرف همه دارند خودشان را میکشند بیایند اینجا چون تا چند وقت دیگر قطب اقتصادی دنیا هشتگرد است!