وحید میرزایی طنزنویس
روزی مرد دانا همینجور نشسته بود و داشت یکقل دوقل بازی میکرد و بشدت حوصلهاش سر رفته بود. به همراهان خود گفت: «از صبح تا شب نشستیم داریم به مردم خدمت میکنیم. نه مسافرت خارجی، نه ویلای شمالی، نه تفریحی، نه چیزی.» همراهان با مرد دانا بیخودی همدردی کردند. ناگهان مرد دانا بر آشفت و گفت: «ببندید دهانتان را خاموش.» که در این لحظه همراهان دهانشان رِ بستند و خاموش شدند و تعدادی از آنان نیز رشتههای تنگستنشان برید و بهطورکلی خاموش شدند. مرد دانا گفت: «اصلا پاشین بریم شکار. پلنگی چیزی شکار کنیم.» همراهان پذیرفتند و با مرد دانا به شکارگاه رفتند. در شکارگاه مرد دانا ناگهان پلنگی را دید و به دنبال او رفت. کمکم از همراهان خود دور شد تا اینکه کاملا از آنان فاصله گرفت. هوا بس گرم بود و مرد دانا تشنه. از دور چند خیمه و چادر دید که در کنار هم برپا شده بودند. به یکی از آنان نزدیک شد و گفت: «میهمان نمیخواهید؟ میهمان دارید چه میهمانی.» پیرزنی از چادر بیرون آمد و با تبسم گفت: «بفرما ای مرد رهگذر. همانا میهمان روی تخم چشمانمان جا دارد. مخصوصا که کمی شبیه جورج کلونی هستی.» مرد دانا داخل شد و آنقدر خسته بود که بیدرنگ خوابش برد. وقتی بیدار شد شب شده بود و به ناچار و به اصرار پیر زن تصمیم گرفت شب را همانجا بماند. پیرزن نوهای دختر داشت که همیشه بیموقع به چادر وی میآمد. اینبار هم سرزده و بیموقع داخل چادر شد. پیرزن به ناچار دختربچه را پذیرفت و به او گفت: «دخترم! بلند شو و کمی شیر برای این میهمان عزیزمان از آن گاو ماده بدوش.» دخترک رفت و شیر بسیار زیادی از گاوهای پیرزن دوشید. مرد دانا از این میزان شیر کف و خون قاطی کرد و با خود گفت: «عجب گاوهای پرشیری! این مردم عجب زندگی خوب و پربرکتی دارند. باید به اهالی این آبادی بگویم در ماه شیر یک روز گاوهایشان را به خاطر این همه خدمات دانایی که ارایه میدهم، به من بدهند تا کمی امور جاری من نیز سروسامان یابد.»مرد دانا شیر را با نان محلی تیلیت کرد و خورد. از دور صدای دختربچه را شنید که با شادی و شور مشغول بازی است و از زندگی لذت میبرد. مرد دانا لختی در خود فرو رفت و گفت: «عجب! این مردم عجب زندگی خوب و پربرکتی دارند، باید کاری کنم که اینها اینقدر هم بدون حسابوکتاب از چیزی لذت نبرند و کمی سخت بهشان بگذرد. اینا خیلی دارند حال میکنند دیگه.» این را با خود گفت و به خواب عمیقی فرو رفت. صبح روز بعد پیرزن دختر را بیدار کرد و گفت: «هی دختر. پاشو گاو رو بدوش یه کاسه بدیم این مرد بخوره.» دختر به سراغ گاو رفت و ناگهان فریاد زد: «مادر! شیر گاو خشک شده است. تو بگو یه قطره.» مرد دانا تعجب کرد و دوباره کف و خون قاطی کرد. تا دو دقیقه هم ولش میکردی کف و خون قاطی میکرد. یک بار نشد داستان را نرمال تمام کند. علیای-حال دختر و مرد دانا متعجب مانده بودند که پیرزن آمد و گفت: «همانا مرد دانایی که چشم دیدین دو گالن شیر را نداشته باشد، سزایش همین است... است... است...» و ادامه داد: «صد دفعه گفتم صدابردار اکوی صدای من رو بگیره.. گیره.. گیره...»