شماره ۱۴۷۵ | ۱۳۹۷ سه شنبه ۲۳ مرداد
صفحه را ببند
عم قزی هنرمند می‌شود

حسام حیدری طنزنویس

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ‌کس نبود. سالیان خیلی دور، توی یک جنگل بزرگ عم قزی خانم که خانم باشخصیت و باکمالاتی هم بود همراه با گوشی آیفون و ماساژور برقی و ماشین لاکچریش زندگی می‌کرد.
یک روز وقتی عم قزی از خواب بیدار شد، حس کرد که چیزی در یک جایی از بدنش گزگز می‌کند و روحش را مورد عنایت قرار می‌دهد و فهمید که دوست دارد هنرمند شود. برای همین لباس‌هایش را پوشید و تصمیم گرفت که امروز هر طور که شده یک هنرمند معروف و مردمی شود و بعد راه افتاد به سمت جنگل.
عم قزی رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت تا این‌که رسید به یک هنرمند نقاش که داشت نقاشی می‌کشید. عم قزی بهش گفت: «آهای آهای عمو نقاش، داری
 چی می‌کشی؟»
عمو نقاش گفت: «دارم یه جنگل می‌کشم، یه جنگل خوب و قشنگ با پاستل و ماژیک و رنگ.»
عم قزی بهش گفت: «آهای عمو نقاش، منم می‌خوام نقاش بشم.»
عمو نقاش گفت: «نقاش‌شدن پول نداره، بیمه و درمون نداره، کوفت نداره، بازم می‌خوای
 نقاش بشی؟»
عم قزی که دید عمو نقاش اعصاب درست و حسابی ندارد؛ سریع جواب داد: «نه که نمی‌خوام، نه که نمی‌خوام.»
و بعد دوباره راهش را کشید تو جنگل و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت تا رسید به یک بازیگر خانم که داشت تو آب چشمه خودش را گریم می‌کرد.
عم قزی بهش گفت: «آهای خاله بازیگر، منم می‌خوام بازیگر بشم.»
خاله بازیگر گفت: What are you say?  
عم قزی که به زبان بازیگر آشنا نبود، به سرعت به اینترنت وصل و از طریق گوگل ترانسلیت با خاله وارد گفت‌وگو شد:  
- asl plz ….. buz!! !
+ Angelina ... jolie…  45 … washington dc
- khodeti Angelina? Ba in pooshesh inja che mikoni?
+ sedasho dar nayar , soaleto bepors mikhm beram kar daram
-ahay khle Angelina manam mikham mese shoma bazigar besham
عم قزی که سوالش را پرسید. یکدفعه خاله آنجلینا شیفت و آلت زد و با زبان فارسی سخت بهش گفت: «برو بابا توام. هرکی از خونه باباش قهر می‌کنه می‌خواد بازیگر بشه. عجب بساطی داریما.»
عم قزی دوباره راه افتاد، اما این دفعه یک راه کوتاه‌تر انتخاب کرد و فقط دو مرتبه رفت و رفت تا رسید به یک طنزپرداز مطبوعاتی که نشسته بود کناری و مشغول نوشتن بود. عم قزی بهش گفت: «آهای عمو نویسنده طنزپرداز مطبوعاتی، منم می‌خوام مثل تو طنزپرداز بشم.»
عمو طنز پرداز مطبوعاتی گفت: «برو عمو، من خودم تو رو خلق کردم، حالا واسه ما هم
 شاخ شدی؟»
عم قزی گفت: «این چه طرز حرف زدنه؟ خب تو هم از مشکلاتت بگو که داستان یه بار معنایی
 پیدا کنه.»
عمو طنزپرداز مطبوعاتی گفت: «تو رو خدا با ما کاری نداشته باش، ما حق‌التالیف و بیمه و پول نمی‌خوایم، همین که با ما کاری نداشته باشید راضی هستیم.»
صحبت‌های عمو طنزپرداز که به اینجا رسید یکدفعه‌ای هم کلاغه به خونه‌اش رسید و هم قصه ما به سر رسید. شنیده‌ها حاکی از آن است که عمو طنزپرداز چند جمله دیگر هم در این باب گفت و همراه با عم قزی در سیاهی جنگل گم‌وگور شد.
خب ما از این داستان مسخره نتیجه می‌گیریم که اگر هنگام قدم‌زدن در جنگل از لباس‌های گرم و مناسب استفاده نکنیم ممکن است یک وقت سرما بخوریم و بچایم.

 


تعداد بازدید :  163