شماره ۱۴۷۶ | ۱۳۹۷ چهارشنبه ۲۴ مرداد
صفحه را ببند
پشت صحنه شهرونگ به روایت دوربین مدار بسته
# فرزندت_کجاست؟!

دوربین مداربسته

جانم برایتان بگوید چند روزی بود سیمم به گفته بچه‌های تحریریه قطع شده بود که بنده مطمئنم قطع نشده بوده بلکه قطع کرده بودند. اینها هیچ کدامشان چشم دیدن من را ندارند، وقتی می‌بینند من همه چشم و چالم را گذاشته‌ام تا دیدشان بزنم و سوتی‌هایشان را گزارش بدهم. هرچند می‌گویند وظیفه یک دوربین مدار بسته این است که فقط رفت‌و‌آمدها را چک کند و وارد مسائل خصوصی و خاله زنکی محیط نشود، اما بنده ترجیح می‌دهم یک دوربین کنجکاو و دغدغه‌مند باشم تا یک مدار بسته بی‌خاصیت. به هرحال من خاموش بودم که یکهو تصویر روشن شد و چشمم به روی بچه‌ها باز شد. همه‌شان داشتند دنبال چیزی می‌گشتند و دفتر را به هم ریخته بودند که  نازنین جمشیدی از زیر کاغذهای تلنبارشده سرش را بیرون آورد و گفت: «نیست آقا. بی‌خیال شید.» سوشیانس شجاعی‌فرد خودکارش را پرت کرد طرفش و داد زد: «عه! مگه میشه؟ خارجه ها! کار مهم دارم.» همه لحظه‌ای سر جایشان ایستادند و به سوشیانس خیره ماندند و شهاب نبوی تکه کاغذی که روی صورتش بود، فوت کرد و گفت: «کار مهم؟! خوبه معنی کار مهم هم فهمیدیم.» سوشیانس کمد بعدی را ریخت بیرون و گفت: «آره دیگه..استوریشو میذارم حالا ببینید. حالا بگردید، پاسپورت من باید پیدا شه امروز.» چند ساعتی را همین‌طور گشتند و پیدا نشد و هر کدامشان گوشه‌ای افتاده بودند و هادی حیدری داشت از آخرین مصاحبه‌هایش برایشان تعریف می‌کرد تا چرت بچه‌ها عمیق‌تر شود که جابر حسین‌زاده با ظرف غذایش وارد تحریریه شد و رفت پشت میزش نشست و شروع به خوردن باقالی‌پلو با گوشتش کرد و گفت: «یه‌کم اینجا شلخته نیست؟!» سوشیانس سرش را کوبید به میز و داد زد: «پاسپورتم گم شده.» جابر با دهان پر از باقالی‌پلو گفت: «تو کیف زلزله‌اس دیگه!» همه از چرت پریدند و جابر را نگاه کردند. لقمه توی دهانش را قورت داد و گفت:«چیه مگه؟! میگم همچین چیزی حتما توی کیف زلزله‌اس.» سوشیانس پرید دنبال کیف زلزله‌اش و پاسپورت را کشید بیرون و یک نگاه به جابر و یک نگاه به پاسپورت کرد و همان‌جا از حال رفت. اولش فکر کردیم جابر حسین‌زاده آینه‌بین است اما بعدش فهمیدیم او هم مثل سوشیانس شجاعی‌فرد موقع زلزله به جای کمک به هموطنان، فکر خروج از کشور به سرش می‌زند و اینها قشر روزنامه‌نگار و دغدغه‌مند ما هستند. درگیر همین ماجراها بودند که دیدم هادی حیدری دور اتاق  می‌چرخد و هر چند دقیقه به نقطه‌ای خیره می‌شود. صندلی‌اش را گذاشت لبه پنجره و بشکن زد و گفت: «بارون لطفا!» شیشه‌های پنجره خیس شد و نشست روی صندلی  و تخته شاسی‌اش را گرفت دستش و گفت: «بچه‌ها الان جام خوبه؟!»‌ ارمغان زمان فشمی گفت: «یعنی چی؟! عکس میخوای بگیری؟» هادی سعی کرد صورتش بیفتد توی تلألو نور و گفت: «نخیر! الان از پدر من می‌پرسن #فرزندت_کجاست؟ می‌خوام جای آبرومندی باشم.» تا غروب آفتاب هادی از جایش تکان نخورد و کسی هم نپرسید کجاست که یک کیک پر از شمع را آوردند توی اتاق و گذاشتند روبه‌روی ارمغان. همه دست از کار کشیدند و تولد ارمغان را داشتند جشن می‌گرفتند که هادی هم به زور بچه‌ها از جایش بلند شد و انگار بدجور کمرش خشک شده بود؛ چاقو را از دست شهاب گرفت و رفت روی میزش و یکی، دوتا دور روی کمرش زد که درِ تحریریه باز شد و نماینده مجلس وارد اتاق شد و هادی حیدری را روی میز با چاقوی توی دستش دید و گفت: «فرزندم؟! اوناهاش!» به هرحال همیشه سعی کنید مایه سربلندی پدر مادرتان باشید!


تعداد بازدید :  239