داود نجفی طنزنویس
جلوی موهام اندازه یک 10 تومانی کچل شده بود، البته اسکناس 10 تومانی. مجبور بودم موهای پس کلهام را با چسب روی پیشانیام بیارم. حقوقم را که گرفتم، رو به خانمم گفتم: «شیرین جون، پسانداز قبلیمو که دادم تو بوتاکس کردی و ابرو کاشتی؛ اگه خدا بخواد اینسری میخوام با پساندازم مو بکارم.» شیرین که داشت ناخنش را سوهان میکشید، چشمانش را گرد کرد و گفت: «چه غلطا، میخوایی واسه کی خودتو خوشگل کنی؟ ببین فرهاد، صدبار گفتم، بازم میگم مرد باید کچل باشه، زشت باشه و کمی هم چاق.» بعد طوری که انگار یک نکته اساسی به ذهنش رسیده باشد، چشمش برقی زد و گفت: «اگه خوشگل کنی من مجبورم هر روز دنبالت راه بیفتم یه وقت کسی از چنگم درت نیاره، چرا نمیفهمی خره؟ من تورو اینطوری دوست دارم.» زدم روی میز و گفتم: «ینی چی؟ یه باره بگو میمون باشم دیگه، بعدشم مگه تو واسه دیگرون رفتی خودتو خوشگل کردی؟» گفت: «ای وای عقبمونده. منو باش عمرمو پای کی حروم کردم.» بعد هم نشست و زار زار گریه کرد. نقطه ضعف من دیدن اشکهای شیرین بود. قبول کردم که بیخیال کاشت مو بشم. همان شب هم کلی غذای چرب و چیل خوردم تا چاقتر بشم. واسه اطمینان یک شیشه روغن بدون پالم حاوی امگا3 را هم سر کشیدم که خیال شیرین را بابت خیانت راحت کنم. پسانداز بعدیام را هم دودستی تقدیم شیرین کردم تا موهایش را اکستنشن کند. آخه اینطور که شیرین میگفت من موی پرپشت خیلی دوست داشتم، ولی چون داغم نمیفهمم. شیرین هر روز خوشگلتر میشد و من هم هر روز چاق و کچلتر میشدم. جنس مخالف که هیچ، حس میکردم آیینه هم میخواهد با دیدنم بالا بیاورد. ولی سلیقه شیرین این بود و من چون عاشقش بودم باید انجامش میدادم. بعد از یک مدت، از بس چاق شده بودم حال راه رفتن نداشتم. هر وقت هم با شیرین بیرون میرفتیم، همه فکر میکردند بابای شیرینم، ولی با این حال، شیرین من را دوست داشت و بهم میگفت: «تو جوجوی خودمی». این جوجو دیگه خیلی داشت بزرگ میشد، حتی نفس کشیدن هم برایم سخت شده بود. دوتا سکته قلبی هم کردم. دکتر گفته بود اگه یک سکته دیگر بکنم میمیرم. دیگر کلا هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. سر کار هم نمیشد بروم و بعد از یک مدت اخراج شدم. طوری که انگار از این اتفاق خوشحالم به شیرین گفتم: «اون پسر چاق و کچلی که عاشقش بودی، واسه اینکه بیشتر بتونی ببینیش، دیگه کار نمیره و دربست در اختیارته و از کنارت تکون نمیخوره عزیزم، هرچقدر دوست داشته باشی میتونی منو نگاه کنی.» حس کردم شیرین با لگد از خانه بیرونم میکند. ولی شیرین از آن معشوقهها نبود که تلخ شود. ما با هم خاطرات خیلی خوبی داشتیم، پس لبخندی زد و گفت: «فدای سرت عشقم، روزی که من زنت شدم هم بیکار بودی و من با همه بدبختیات ساختم، الانم میسازم و میدونم تا شب همه چیز درست میشه.» بعد هم به همان مناسبت جشن راه انداختیم و کلی شیرینی و شام چرب خوردیم. البته حالا که یادم میاد، خوردم چون شیرین فقط خوشحال بود و لب به چیزی نمیزد و فقط میگفت: «بخند عشقم، درست میشه.» من هر چقدر میخوردم باز ظرفم را پر میکرد و یک شیشه هم روغن روی ظرفم خالی میکرد. حیف که سکته سوم را زدم و نشد ببینم اینکه شیرین میگفت تا شب همهچیز درست میشود منظورش چی بود؟