«محكوم به زندگي بودم و بايد دوباره شروع ميكردم. براي همين يك واكس مشكي و يك واكس قهوهاي گرفتم و همينجا نشستم و از نو شروع كردم.» تمام مغازهدارهاي اطراف «دايي رضا» صدايش ميزنند. 63سال دارد و بيشتر از سنوسالش ميزند. موهايش يكدست سفيد شده و صورت استخوانياش پر از چروكها و خطهاي عميق است و بيشتر اوقات سيگاري بين انگشتان كشيدهاش اسير است تا هرازگاهي پكي به آن زده شود. كمربند قهوهاياش را محكم بسته تا مبادا شلوار جين گشادش پايين بيايد. پشتش رنو نقرهاي رنگي پارك است و مقابلش تختهاي پر از بندهاي رنگي كفش، پاشنهكشهاي كوتاه و بلند و كفيها با سايزهاي مختلف چيده شده است. «تابستانها همينجا ميخوابم و زمستانها خودروام، خانهام ميشود و از سرما به آن پناه ميبرم.»از شبي كه بار اضافه داشت و نتوانست پول مورد نظر ماموران را بدهد بيهيچ تجربهاي كفاش شد و نزديك مترو صادقيه بساط كرد. «از سال 56 راننده بودم؛ راننده تاكسي، اتوبوس، كاميون و تريلي. آن شب كمپرسي بود و بارم ماسه. براي بار اضافهام 50هزارتومان خواستند، نداشتم بدهم. گفتم فردا شب ميدهم اما قبول نكردند و مداركم را پيوست كردند. هرشب پول را ميدادم اما آن شب واقعا پول نداشتم. از همان وقت ديگر از اين كار زده شدم و ديگر دنبال مداركم نرفتم و شدم كفاش.» «رضا» از همان وقت نزديك مترو صادقيه بساط ميكند. «سابقه كفاشي نداشتم اما تنها دليلم اين بود كه بايد زندگي ميكردم، بايد از يكجا شروع ميكردم. نشستم همينجا، شروع كردم و دوتومان، دوتومان كار كردم و دوباره ازدواج كردم.» از همسر اولش چهار فرزند دارد كه معتقد است آنها را از دست داده است.«همه را از دست دادم براي بالا و پايين شدن زندگي. سال 72با تريلي كار ميكردم، محموله موادمخدر از بارم درآمد، نتوانستم ثابت كنم مال من نيست؛ خورد گردن خودم و 13سال زندان بودم. در اين 13سال همه را از دست دادم حتي خودم را.» دايي رضا بعد از آزادي از زندان در شهر خودش غريب بوده، نه كارتي براي شناسايي، نه جايي براي خواب داشت. «شروع كردم، محكوم بودم به زندگي كردن، دوباره از نو شروع كردم. هويت نداشتم.» زلزله بم را از نزديك احساس كرده چون در آن لحظات در زندان بم در حال سپري كردن دوران محكوميتش بوده.«در زلزله بم همه مردند، ما زنده مانديم. زندان بم بودم و زمان زلزله از آنجا فرار كردم اما 3ماه بعد دوباره دستگير شدم و 4سال را در زندان كرمان گذراندم.» «دايي رضا» با فاصله خيلي كم، سيگار آتش ميزند و زمان حرف زدن چشم از آسفالت خيابان برنميدارد و بغض سنگيني در صدايش دارد. «بعد از 4سال آزاد شدم، آمدم بیرون. از صفر شروع كردم، دوباره با كاميون كار كردم، دوباره ازدواج كردم. دوتا بچه كوچك دارم 7ساله و 2ساله.» غريب بودن بخشي از زندگي دايي رضا شده چون حالا با داشتن خانوادهاي كوچك دور از آنها زندگي ميكند.«خانواده جديدم شهرستان هستند، خودم اينجا. آنها تربت حيدريهاند و من تهران.» او سختي را در دوري از خانواده نميداند و تعريفش از سختي رنگوبوي سرسختي دارد.«سختي آن است كه امكانات زنوبچههايم فراهم نباشد. يك شب درد نكشيم، آن شب نميگذرد. با درد آشنا هستم. هر دوماه ميروم پيش زنوبچهام. شكر، كاروكاسبي خوب است.» مشكلات و بالا و پايين شدن زندگي آنقدر براي دايي رضا زياد بوده كه يادش رفته آرزو چيست و چطور ميتوان آرزو كرد.«اصلا به آرزو فكر نميكنم. آرزو چيست؟ جز توهم! واقعيت زندگي خيلي تلختر از آن است كه بتوان به آرزو فكر كرد.»