شماره ۱۴۸۰ | ۱۳۹۷ دوشنبه ۲۹ مرداد
صفحه را ببند
فلکه اول

خبرنگار  | جواد قضایی|   عصر، جلوی باشگاه منتظر وحید بودم. بیرون آمد یک نخ سیگار روشن کرد و توی سه نفس تمامش کرد و گفت:«بزن بریم جواد.» گفتم:«سر و ته روشنش کرده بودی قهرمان!» با عصبانیت گفت:«کوری؟ چرا زودتر نگفتی؟» درحالی که سعی می‌کردم گردنم را از بین بازو و سینه سمت راستش آزاد کنم گفتم:«غلط کردم!» شب، سر سفره بابا درخواست آب کرد. مامان یادآوری کرد که سرشب به بابا گفته شربت درست کند و بگذارد توی یخچال. به من اشاره شد بروم و از توی یخچال بیاورمش. چیزی پیدا نکردم. برگشتم سر سفره. هنوز نیم خیز میان زمین و هوا در حال نشستن بودم که بابا پس گردنی محکمی زد و گفت:«درست بگرد! همونجاهاس!» برگشتم سر یخچال، بازهم چیزی ندیدم. داد زدم:«یخچال از جیب منم تمیزتره! هیچی توش نیست!» بابا داد زد:«یا پیداش می‌کنی یا میام....» یکهو دیدم بابا توی آشپزخانه است. پرید و گوشم را گرفت و گفت:«درسته که یادم رفته شربت درست کنم ولی نمی‌تونی ماست مالیش کنی؟ مامانتو که می‌شناسی! بزرگت کردم اندازه شتر شدی اونوقت نمی‌تونی یکم هوامو داشته باشی؟» برگشتیم سر سفره و من اعتراف کردم همه پارچ را قبل از شام سر کشیده‌ام. مامان گوشی‌ام را گرفت، مرا برد سمت اتاقم و گفت برای سه روز باید حبس بشوم. صبح، از پنجره فرار کردم و خودم را رساندم دفتر روزنامه، سردبیر گفت:«شرمنده دیشب هرچی زنگ زدم برنداشتی، گزارشتو راجع به اختلاس چاپ کردیم!» در حال اشک ریختن گفتم: «شرمنده من به بو و ترکیب برف شادی حساسیت دارم همینجوری از چشمام اشک میاد پایین.» سردبیر بغلم کرد و گفت:«بالاخره یکی باید قربانی بشه، اسم واقعیتو زدیم زیر گزارش، بچه‌ها قول دادن تنهات نذارن. هر هفته میایم ملاقات.» زانوهایم شل شد. یکی از پشت سرم داد زد:«شوخی کردیم باهات! روزت مبارک خبرنگاااااار!» و برف شادی را پاشید توی صورتم.


تعداد بازدید :  320