شماره ۱۴۸۰ | ۱۳۹۷ دوشنبه ۲۹ مرداد
صفحه را ببند
یادم رفت بمیرم!

شهاب نبوی طنزنویس

هیچ‌وقت فکر اقتصادی خوبی نداشتم. بابا همیشه می‌گفت:   «پسرم، بهت تبریک می‌گم، تو کیمیاگری رو به حد اعلا رسوندی، اما یه اشتباه کوچیک باعث شده چندان معروف نشی. اونم اینه که کیمیاگرها آهن‌پاره رو به طلا تبدیل می‌کنند و تو در کمترین زمان ممکن پول و طلا و سرمایه رو به پِهِن تبدیل می‌کنی.»
معمولا داد و بیداد راه می‌انداختم و حرف را عوض می‌کردم، اما وجدانا راست می‌گفت. دست به هرکاری می‌زدم نمی‌گرفت و بعد از چند وقت برمی‌گشتم خانه و با بغض و آه و ناله می‌گفتم که ورشکست شدم. دفعه آخر مادرم همه طلاهایش را فروخت و گفت: «پسرم، تو که اعصاب کار کردن برای مردم رو نداری، برو اینارو بفروش، یه کار و کاسبی راه بنداز. من اینارو با خون دل خریدم. چه شب‌هایی که تا صبح کنار پدرت بیدار موندم و باهاش به بحث و تبادل‌نظر پرداختم تا راضی شد اینارو برام بخره. من برای اینا خیلی‌ زحمت کشیدم قدرشونو بدون...»
خیلی فکر کردم که با پول این طلاها چه کاری انجام بدم. آخر به این نتیجه رسیدم که بفروشم و با پولشان راهی چند تا از کشورهای دوست و همسایه شوم. البته نه برای کار و بیزینس و اینجور چیزها. می‌دانستم که احتمالا توی اقتصاد شنگول و پاستوریزه سوییس هم عرضه کاسبی ندارم، چه برسد به اقتصاد غیرپاستوریزه کشورم. اصلا چرا پولم را بقیه بخورند؟ بارها شده بود که چک مشتری‌ها برگشت خورده بود و وقتی بهشان زنگ می‌زدم و می‌گفتم پولم را بدهید، می‌گفتند: «پول نداریم، اون چک رو هم لوله کن و فرو کن توی سوراخ گوشت.» پس با خودم گفتم می‌روم و تا ریال آخرش را عشق و حال می‌کنم و بعدش هم در اوج خوشی و لذت خودم را می‌کُشم تا دیگر سرکوفت خانواده‌ام را هم نشنوم. همیشه دوست داشتم در اوج بمیرم.
بارها افسوس این را خورده بودم که چرا وقتی کلاس چهارم ابتدایی، معدلم 20 شد، همان‌جا خودم را نفله نکردم تا همیشه توی ذهن دیگران به‌عنوان یک کودک نخبه بمانم. یا وقتی که توی مسابقات فوتبال جام رمضان مدرسه، اول شدیم، بهترین کاری که می‌توانستم بکنم این بود که زمان اهدای جوایز بروم پشت‌بام مدرسه، همانجا که همیشه می‌گفتند پر از سیاه‌چاله است و خودم را پرت کنم پایین. اما حالا موقعیت خوبی نصیبم شده بود. می‌توانستم مثل این فیلم‌های ‌هالیوودی درحالی‌که از میهمانی شبانه برمی‌گشتم و یک شیشه نوشابه هم دستم بود، روی تخت دراز بکشم و تیر خلاص را به خودم بزنم. اما لعنت به تقدیر. همین‌که وارد هواپیما شدم، یک خانمی را دیدم که برنامه من را به‌طورکلی تغییر داد. از فکر خودکشی بیرون آمدم و چند هفته‌ای با ایشان گشتم و پول‌ها که تمام شد، برگشتیم ایران. اوضاع بدتر از قبل شده بود. هم پول‌ها به فنا رفته بود، هم هنوز زنده بودم و بدتر از همه یک نفری رفته بودم و دو نفری برگشته بودیم. لعنتی، تازه یادم افتاد برای چه کاری رفته
بودم خارج.

 


تعداد بازدید :  267