شماره ۱۴۹۱ | ۱۳۹۷ چهارشنبه ۱۴ شهريور
صفحه را ببند
حکایت آن مرد خوشبخت

علی اناری روزنامه‌نگار

ماه قبل یک یادداشت برای این صفحه نوشتم که مشمول ممیزی و جرح و تعدیل و نهایتا حذف کامل شد! البته طبیعتا از نظر خودم مشکلی نداشت ولی از نظر دوستان و همکارانِ بالادستی خیلی هم مشکل داشت وگرنه دم غروبی یک ستون را خالی نمی‌کردند که دربدر دنبال یادداشت جایگزین بگردند! خلاصه که دیروز مسئول صفحه به حضور رسید و گفت: «فردا نوبت یادداشت است و جان هرکه دوست داری، طوری بنویس که حذف نشود!» اوکی. این شما و این هم یادداشت حذف‌نشدنی؛ ابتدا به حکایت نه‌چندان یونیک ذیل توجه کنید، شاید خدا خواست و چیزی یاد گرفتید. نقل است که در ازمنه دور مرد خوشبختی وارد شهری کوچک شد و یک‌راست رفت به تنها مسافرخانه موجود و یکصد دلاری تانشده از نوع غیرجهانگیری‌اش را انداخت روی پیشخوان و به رسپشن گفت: «احتمالا چند روزی در این شهر بمانم ولی قبل از آن می‌خواهم امکانات مسافرخانه را بررسی کنم که یک وقت خدای‌نکرده با شئوناتم منافاتی نداشته باشد.» صاحب مسافرخانه که آن پشت مُشت‌ها بود، سریع پرید جلو و دلار تانشده را برداشت و تعظیمی کرد و گفت: «اختیار دارید قربان، بفرمایید کلهم اجمعین مسافرخانه را وجب به وجب بگردید ان‌شاءالله که مقبول واقع شود.» درحالی‌ که مرد خوشبخت لخ‌لخ‌کنان از پیشخوان دور می‌شد تا بررسی‌های لازم را به عمل بیاورد، صاحب مسافرخانه که صددلاری آب ندیده را در جیب گذاشته بود، با سرعت از مسافرخانه خارج شد و نزد مرد قصاب محله رفت و بدهی مربوط به شقه گوشتی که چندی پیش از او نسیه برداشته بود را صاف کرد. مرد قصاب محله هم که مدت‌ها بود مشتری نداشت و دخلش خالی بود، با دیدن صددلاری گل از گلش شکفت، اسکناس را برداشت و نزد صافکار نقاش محله رفت و بدهی مربوط به شاسی‌کشی و رنگ‌آمیزی گلگیر و کاپوت لامبورگینی زنش را که چندی قبل با تیرچراغ برق سرکوچه برخوردی نه‌چندان دوستانه را تجربه کرده بود، پرداخت کرد. صافکار نقاش محله هم بی‌فوت وقت صددلاری را برداشته و نزد دندانپزشک شهر رفت و بدهی‌اش را با او تسویه کرد.دندانپزشک شهر هم به همین ترتیب با صددلاری در مشت به دیدن مدیر تنها روزنامه شهر رفت و قسط آخر مربوط به هزینه چاپ آگهی‌های دندانپزشکی در صفحه اول روزنامه را به او تقدیم کرد. مدیر روزنامه هم بر همین منوال صددلاری را روی چشم خود گذاشت و با سرعت راهی مسافرخانه شهر شد و با انداختن صددلاری روی پیشخوان بدهی خود به صاحب آن را بابت اقامت سه‌روز و سه‌شب خواهرزنش در مسافرخانه تأدیه کرد. هنوز مدیر روزنامه از در مسافرخانه خارج نشده بود که مرد خوشبخت از تور بررسی شئونات مسافرخانه بازگشت و صددلاری سابقا تانشده و اینک عرق‌سوز و چرب و چیلی خود را از روی پیشخوان برداشت و به صاحب مسافرخانه که‌ هاج و واج او را می‌نگریست، گفت: «نه داداش این‌جا راست کار ما نیست. من می‌روم همان گرمخانه‌های شهرداری، احتمالا از این‌جا تمیزتر است!» خب حکایت ما به سر رسید. دیدید که رسما هیچ‌کس صددلاری را به جیب نزد، اما قرض و بدهی همه پرداخت شد! حالا شاید بگویید خودمان هم این را می‌دانستیم، خب حالا منظور؟ منظور اینکه در وانفسای اقتصاد مملکت که حتی پوشک بچه هم می‌تواند برایش دردسرساز شود، گفتم شاید بشود با این حکایت ایده‌ای، جرقه‌ای، چیزی در مغز کسی، گروهی، جماعتی انداخته و تکانی به وضع کنونی وارد آورم که خب اگر بخواهیم واقع‌بین باشیم، خیلی‌خیلی‌خیلی بعید است، ولی خب هیچ حسن و فایده‌ای هم که نداشت، حداقل این ستون را پر کرد!

 


تعداد بازدید :  441