داود نجفی طنزنویس
مشغول دیدن فوتبال بودم که یکنفر زنگ خانهمان را زد. مسعود بود. از دوستان قدیمیام که درگیر افیون شده بود. آستینم را گرفت وگفت: «داودجون دستم به دامنت، میخوام ترک کنم، کمکم کن، منو ببند توی خونهت» گفتم: «چی شد بعد اینهمه وقت به فکر ترک افتادی؟» بغضش ترکید و گفت: «بابا لامصب زنم از خونه انداختتم بیرون، همه وسایل خونه بابامو حتی لباس زیراشم فروختم.» آستینم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: «آخه لباس زیر باباتو کی خریده؟» درحالی که داشت خودش را میخاراند، گفت: «چمیدونم، از این گیاهیا بود دیگه، بعدم حالا تو چیکار به اون داری؟ کمکم میکنی یا نه؟» دلم برایش سوخت، رفتم کنار تا بیاید داخل. روی مبل جلوی تلویزیون دراز کشید و گفت: «تا میتونی تقویتم کن، جبران میکنم داداش.» پیش خودم گفتم برای ثوابش این کار را میکنم و بعد هم قهرمان محل میشوم. کلی آبمیوه و آجیل جلویش گذاشتم. همه را خورد. چندساعت بعد هم بدندرد گرفت. با داد و فریاد گفت: «آخه لعنتی، این چه وضع ترکدادنه، من عملم سنگین بوده، اینطوری که ترکم نمیدن، باید آرومآروم ترک کنم.» حرفش درست بود، خودم قبلا یکسری کارهای ناشایست را ترک کرده بودم، خیلی ملایم حرکت کردم تا موفق شدم. رفتم کنار دستش نشستم و پرسیدم: «خوب حالا میگی چکار کنم؟» گوشیاش را از توی جیبش درآورد و یک شماره را خواند و گفت: «این شماره اسی لینچانه، زنگش بزن و برو یکم مواد ازش بخر.» زدم زیر دستش، گوشیاش را پرت کردم آنطرف و با عصبانیت گفتم: «من برم؟ مگه من ساقیام؟ پاشو برو از خونه من بیرون.» کلی گریه و زاری کرد و قسمم داد. قبول کردم، رفتم از اسی مواد خریدم و بهش دادم. اینکار را تقریبا یکماه ادامه دادم، دیگر هیچ پولی برایم نمانده بود. به مسعود گفتم: «ببین من دیگه هیچ پولی ندارم، تو هم که هنوز مصرفتو کم نکردی، پاشو برو سر خونه و زندگیت.» مسعود دوباره زد زیر گریه و گفت: «نالوطی، شیب ترککردنم خیلی ملایمه، یهو که نمیتونم بذارمش کنار، بخدا اسی خیلی دلرحمه، حاضره به جای پول وسایل خونه بگیره ازت.» دلم میخواست با دستان خودم خفهاش کنم، ولی مسعود برایم حکم یک سرمایهگذاری را داشت که دیگر نمیشد نیمهکاره رهایش کنم. تلویزیون را زدم زیر بغلم و رفتم سراغ اسی و مواد را گرفتم. فردا با وانتبار یخچال را برایش بردم. گاز، تخت، فرشها و هرچیزی که توی خانه بود را هم خُرد خُرد به اسی دادم و برای مسعود مواد گرفتم. تقریبا دیگر چیزی برایم نمانده بود. روز بعد که از خواب بیدار شدم، دیدم مسعود نیست. فقط یک نامه روی میز گذاشته بود و توی آن نوشته بود: «داودجون سلام، راسشو بخوایی من پول نداشتم مواد بخرم، گفتم بیام سراغ تو، قطعا تو هم با زبون خوش به من پول نمیدادی، الان هم تو دیگه به درد من نمیخوری، میرم یه جای دیگه واسه ادامه ترکم... راستی نمیدونستم تو هم لباسهای گیاهی مصرف میکنی... فروشش خیلی خوبه، دمت گرم... دوستت دارم مسعود.»