شماره ۱۴۹۴ | ۱۳۹۷ يکشنبه ۱۸ شهريور
صفحه را ببند
کوچه اول

کوری  | داودنجفی|    بعد ازدواجم، بابام هر روز می‌گفت: «یعنی می‌شه من یه روز با همین چشمام نوه‌ام رو ببینم؟ ببین چه کارایی که براش نکنم.» من و ساغر هم که از بچه بدمان نمی‌آمد، روی حرف بابا حساب کردیم و تصمیم گرفتیم بچه‌دار بشیم. ولی به محض این‌که خبر بارداری ساغر را به بابا دادیم یک مرتبه کور شد. خیلی توی ذوقش خورده بود مرد بیچاره. همیشه آرزو داشت نوه‌ا‌ش را ببیند. سام که به دنیا آمد طبق قولی که بابا داده بود رفتم پیشش و گفتم: «بابا خودت می‌دونی هزینه‌ها چقدر زیاد شدن، یه پوشک بخوام واسه سام بخرم باید کلی پول بدم، بازم خداروشکر شما هستین.» بابا عصبی شد و گفت: «مگه من پوشکم؟ پاشو برو پی کارت، من گفتم اگه بچه‌رو ببینم از ذوق هزینه‌ش رو می‌دم، الانم که نمی‌تونم ببینم پس قضیه منتفیه.» بابا تا وقتی که سام ازدواج کرد یک ریال هم به‌ما نداد و بعد یک‌مرتبه خوب شد.


تعداد بازدید :  357