شماره ۱۴۹۴ | ۱۳۹۷ يکشنبه ۱۸ شهريور
صفحه را ببند
داستان مردان دانا، پیر فرتوت و دختر زیبای امیر

وحید میرزایی طنزنویس

روزی مرد دانا به دکانی رسید که هیچ چیز در آن نبود و پیری فرتوت روی گلیمی نشسته بود. مرد دانا سلامی کرد و گفت: «ای پیر فرتوت تو این‌جا چه می‌فروشی؟» پیر گفت: «من این‌جا سخن‌های حکمت‌آموز می‌فروشم. می‌خوری یا می‌بری؟» مرد دانا لبخندی زد و گفت: «جنس ارزشمندی می‌فروشی اما حکمتِ زیبا بُود در این زمونه بلا. مردمی که شکمشان خالی باشد، مغز پر به چه کارشان آید؟» پیر فرتوت گفت: «حالا منظور؟ مأمور تعزیراتی؟»مرد دانا گفت: «نه داداش. یک سخن حکمت‌آموز به من بفروش.» پیر مِنو را از زیر بغلش درآورد و  پرسید: «تو چه کته‌گوری مد نظرته؟ اقتصادی باشه یا مدیریت استراتژیک؟» مرد دانا گفت: «یه چیزی که به کارم بیاد.» پیر گفت: «اوکی. برای شما درمیاد 1000 دینار.» و چشمانش را بست و گفت: «هیچ‌وقت در جای خیس و نمور نخواب. سعی کن همیشه جای سفت و خشک باشی.» مرد دانا گفت: «همین؟ اینو که خودم بلد بودم. یک سخن حکمت‌آموز دیگر بگو.» پیر فرتوت مجددا گفت: «هیچ‌وقت در امانت خیانت نکن.»
القصه مرد دانا برخاست و رفت. در راه مردمی را دید که برای خرید چارپا صف کشیده‌اند. جلوتر رفت. مردمی را دید که سکه‌هایشان را می‌فروشند و جای آن سنگ قیمتی می‌خرند و افرادی را دید که به مردم پولی می‌دهند به شرط اینکه 1.5 برابر آن را برگردانند. کمی اندیشید و به فکر نخستین سخن حکمت‌آموز پیر افتاد که گفت: «هیچوقت در جای خیس و نمور نخواب. سعی کن همیشه جای سفت و خشک باشی.» پس ابتدا 7 چارپای پروار خرید و بلافاصله با سودی بیشتر به همان مردم فروخت. درآمد حاصل از فروش چارپا را سنگ قیمتی خرید و سپس سه‌برابر قیمت به همان مردم فروخت و سکه‌های مردم را از کف بازار جمع کرد و درنهایت این پول را به مردم قرض داد و ظرف یک هفته 1.5 برابر آن را پس گرفت. حس کرد زیر پایش نه‌تنها خیس نیست بلکه به غایت سفت و خشک است. سرمست از این موفقیت در راه، امیر شهر و خانواده‌اش را دید که مشغول شکار بودند. امیر مردی درستکار بود و دختری به چشم خواهری بس زیبا و دارای سجایای اخلاقی داشت. مرد دانا ناگهان موقع شکار دیدنش گرفت و دختر امیر را دید و عاشق او شد. به سراغ امیر رفت و گفت: «ای امیر؛ من مرد دانای شهرم. می‌دانم مدت‌هاست قصد لشکرکشی را داری اما به خاطر شهر و خانواده‌ات نمی‌توانی قصد سفر کنی. من می‌توانم از شهر و خانواده و ناموست محافظت کنم.» امیر ساده‌لوحی کرد و پذیرفت و فردای آن روز عزیمت کرد. مرد دانا ناگهان یاد دومین سخن حکمت‌آموز پیر افتاد که گفت: «هیچ‌وقت در امانت، خیانت نکن!» بله درست است، مرد دانا ترجیح داد گمان کند گوشش سنگین شده و پند پیر را اشتباه متوجه شده. پس در نخستین گام 12000 دینار مالیات و خراج از مردم گرفت اما به خزانه شهر واریز نکرد. سپس اسناد و مدارکی بر علیه امیر منتشر کرد و درنهایت دختر زیباروی امیر را به نکاح خود درآورد. مدتی گذشت و امیر سرافراز از جنگ بازگشت اما به جرم دست‌اندازی به اموال عمومی، نشر باورهای غلط در میان مردم و دادن آزادی بدون محدودیت به مردم، دستگیر شد. القصه مرد دانا ضمن تشکر از مردم که او را برای مبارزه با فساد حمایت کردند، با لبخندی بر لب شهر را ترک کرد و به دیار خود بازگشت. مرد دانا در پلان آخر نگاهی به دوردست‌ها کرد و گفت: «همانا سخنان حکمت‌آموز پیران را اگر خوب تفسیر کنی، جواهری در میان بینی.»


تعداد بازدید :  433