شماره ۱۴۹۴ | ۱۳۹۷ يکشنبه ۱۸ شهريور
صفحه را ببند
من رئیس استرسی‌های جهانم

آیدا پیغامی روزنامه‌نگار

من همیشه استرس دارم؛ برای هر چیز کوچک و بزرگی. از استرس اینکه نکند وقتی رسیدم مترو کارت مترو‌ام را نیاورده باشم و حتی کارت عابر بانکم همراهم نباشد تا بتوانم بلیت بخرم، بگیر تا استرس اینکه نکند یک روز صبح از خواب بیدار شوم و ببینم عزیزترین آدم‌های زندگی‌ام دیگر کنارم نیستند. نکته جالبش اینجاست که به خاطر چیزهایی که هیچوقت پیش نیامده هم تا سر حد مرگ حالم بد می‌شود. وقتی به تمام اتفاقات نگران‌کننده فکر می‌کنم، دستانم یخ می‌کند و ضربان قلبم تا ۱۲۰ می‌رسد. گاهی حتی از نگرانی آدم‌های اطرافم هم نگران می‌شوم؛ مثلا از نگرانی دوست صمیمی‌ام برای اینکه منتظر یک خبر است هم استرس می‌گیرم. مثل آفتاب‌پرست‌ها که وقتی به چیزی نزدیک می‌شوند، رنگشان تغییر می‌کند. من هم در روبه‌رو شدن با نگرانی دوستانم تمام حالت‌های اضطراب آنها را به خودم می‌گیرم. اگر بخواهم مثال دقیقی در این مورد بزنم، همین دیروز یکی از بچه‌های تحریریه به اتاق ما آمد و گفت:   سایت ایران‌خودرو قرار است که فردا باز شود؛ آماده باشید تا شاید بتوانید ثبت‌نام کنید. نه اینکه من بخواهم خودرو بخرم‌ها، نه؛ چون با این قیمت‌ها هیچوقت نمی‌توانم پشت فرمان بنشینم و در خیابان‌ها گاز بدهم، اما برای دوستم که قصد دارد خودرو بخرد استرس گرفتم. مدام با خودم فکر می‌کردم اگر نتواند؟ اگر سایت باز نشود؟ اگر سرعت اینترنت کم باشد؟ آن‌قدر اینها را با خودم تکرار کردم که این استرس هم به باقی استرس‌ها اضافه شد تا امروز که به او پیام دادم، ببینم چه کرده است و متوجه شدم روز ثبت‌نام اصلا امروز نبوده است.
مثال دیگری که ‌می‌توانم برای دردسرهای استرسم بگویم این است که چند‌ سال پیش برای همین استرس تلفنم را چند روز خاموش کردم. راستش قرار بود برای استخدام در روزنامه‌ای با من تماس بگیرند و چند روز گذشت و من از استرس شب و روز خوابم نمی‌برد تا اینکه دیدم مثل اینکه قرار نیست خبری شود و من هم که دیگر توان منتظربودن را نداشتم، گوشی را خاموش کردم. بعد از ۴ روز واسطه‌ای که من را به آن روزنامه معرفی کرده بود، با ‌هزار بدبختی شماره خانه‌ام را پیدا کرد و تماس گرفت. تا گوشی را برداشتم گفت: « چرا خبری ازت نیست؟ مگه دنبال کار نبودی؟ ما رو مسخره کردی؟ از روزنامه چندبار بهت زنگ‌زدن ولی گوشیت خاموش بوده.» این کلمات را تند تند می‌گفت و من هر بار با شنیدنشان مصمم‌تر می‌شدم که نگویم به خاطر  اینکه چند روز زنگ نزدند و استرس گرفتم، گوشی را خاموش کردم که یکهو از دهانم پرید که گوشی‌ام را دزد برده. صاحب صدای پشت خط تلفن با شنیدن این جمله ساکت شد و گفت: «چه بد شانسی. حالا به پلیس هم گفتی؟ خودت که چیزیت نشده؟ ببین اگه فردا می‌تونی یه سر بیا دفتر روزنامه که برای کار صحبت کنی.» و من تا دو هفته به خاطر دروغی که گفتم گوشی‌ام را با خودم به روزنامه نمی‌بردم.
مادربزرگم همیشه می‌گفت: «تو خیلی فکر می‌کنی.» آن زمان که این حرف را می‌زد من ۱۳‌سال بیشتر نداشتم. می‌گفت بچه همسن تو نباید آن‌قدر فکر کند. راست می‌گفت. شب‌ها آن‌قدر فکر می‌کردم که خوابم نمی‌برد. از 14‌سال پیش تا حالا هیچ چیز فرقی که نکرده هیچ؛ بلکه همه این استرس‌ها همراه با خودم بزرگتر هم شده. حالا من مانده‌ام و یک عالم فکر به انتها نرسیده که هر روز بزرگتر از روز گذشته می‌شوند.


تعداد بازدید :  306