با اشتها پيراشكي كاكائویياش را گاز ميزند و دوباره با لذت به باقيمانده آن نگاه ميكند. تيشرت سرمهاي و شلوار مشكياي به تن دارد و كتاني سبزرنگش بوي نويي ميدهد. انگار هيچوقت انرژياش تمامي ندارد و لذت زندگياش در اين لحظات در همان پيراشكي برايش خلاصه شده و تنها اين را ميداند كه چند وقتي است شهرشان تغيير كرده و از اين تغيير اصلا ناراحت نيست و باورش اين است كه به تعداد دوستهايش در اينجا اضافه شده است، همين كافي است از اين تغيير راضي باشد. مادرش لوازم آرايشي ميفروشد و خودش جعبه آدامسها را كنار دستش گذاشته است؛ خاله بخر ميوهاي، نعنايي، استوايي و... دارم. مادرش با مرز 30سالگي فاصله زيادي دارد اما چهره سختي كشيدهاش سنوسالش را بيشتر نشان ميدهد. موهاي مشكي پرپشتش را زير روسري سرخابي بزرگي پنهان كرده و ساك بزرگش را روي دوشش انداخته و براي راحتياش كتاني به پا كرده است. سبدي را هم در دست گرفته و مدادهاي چشم را در آن به ترتيب رنگ چيده است؛ مداد چشم، مداد سرمهاي، شوت آرايشي و... . شامش همين پيراشكي است و او از اين انتخاب رضايت كامل دارد. پدرش در بانه كار و كاسبياي داشت و او در عالم كودكي خود سير ميكرده اما خيلي وقت است حالوروز گذشته را ندارد و بدهيهايي كه روي هم تلنبار شدهاند، دمار از روزگارش درآورده تا جايي كه شبانه قيد شهر و ديار را زده و راهي ديار غربت شده است. يكسالي است در وردآورد اجارهنشيناند و پدر كارهاي مختلفي را امتحان كرده است. از شاگردي در مغازههاي مكانيكي تا كارگري ساختمان و كار در خانه ديگران. مكانيك خبرهاي است و از نوجواني اين فن را با شاگردي ديگران آموخته و در شهر خودشان يكي از استادهاي اين كار بوده اما حالا دوباره به گذشته برگشته و شاگردي ديگران را ميكند، چون اينجا اجاره مغازهها بالاست و در كنار اينكه لوازم يدكي كمياب شده، كاروكاسبي اين قشر هم كساد است. از پدر كه صحبت ميكني، اولين جملهاي كه ميگويد، اين است: «كاركردن عار نيست، فقط مهم اين است كه روزي حلال داشته باشي.» پنجسال بيشتر ندارد و تنها نميتواند خانه بماند، براي همين كنار مادر، متروهاي تهران را خطبهخط ميگردد؛ بيشتر برايش جنبه تفريح دارد. به اصرار خودش جعبه آدامسي برايش خريدهاند. مادرش ميگويد در مترو دست بچهها ديده و خوشش آمده و من را مجبور كرده برايش بخرم. چند وقتي است جعبه آدامسها را به دست گرفته و در ميان مسافران مترو ميچرخاند. هر فروشي كه دارد، ذوقزده پولش را به من ميدهد.» مادر «سياوش» زندگي را سخت ميداند. «زندگي سخت است، اما خدا را شكر روزيمان ميرسد. بايد چندوقتي سختي بكشيم تا همسرم بتواند بدهيهايش را بدهد. در شهر خودمان من نميتوانستم كار كنم؛ آنجا دستفروشي زنها را نميپسندند و شهر آنقدر كوچك است كه براي همسرم حتي كارهاي كارگري هم پيدا نميشود. چارهاي نداشتيم جز مهاجرت.» دخلوخرج تهران برايشان سخت است اما چارهاي ندارند. «زندگي كه هميشه روي يك پاشنه نميچرخد. همانطور كه روزهاي خوب دارد، روزهاي ناخوشي و سختي هم دارد و زنوشوهر بايد در خوشي و ناخوشي كنار هم باشند. من به فرداهاي بهتر ايمان دارم و مطمئنم كه دوباره همسرم ميتواند مغازهاي در شهر خودمان اجاره كند و لقمهاي نان حلال سر سفرهمان بياورد، البته من در كنار دستفروشي پيش خانم خياطي دارم دوره ميبينم تا وقتي به شهرمان برگشتيم، كمكحال همسرم باشم.» تمام درآمد «سياوش» خرج خودش ميشود و چيزهايي كه دوست دارد را برايش ميخرم. «من مرد شدهام و بايد به پدرم كمك كنم. من اين كار را دوست دارم. هم بازي ميكنم، هم كار. خوب است ديگه» مادر «سياوش» نااميدي را بزرگترين گناه ميداند. «نااميدي گناه كبيره است. هيچكدام از ما بيهدف به اين دنيا نيامدهايم و هركداممان بايد نقشهاي كوچكي كه داريم را خوب ايفا كنيم. من ايمان دارم بشر بيخود به وجود نيامده و آفريننده حتما هواي او را دارد.»