56سال دارم و چندسالي است سرپرست خانوار شدهام. رسم زندگي هميشه همين بوده و قرار نيست دنيا برايت روي يكچرخ بچرخد. به رسم مادربزرگها و همه دختران كودكيام را كودكي كردم و نوجواني را با آموختن فن خانهداري گذراندم و در نهايت بانويي شدم كه ميتوانست امور خانهاي را بهعهده بگيرد. كمي كه قد كشيدم رفتوآمدهاي هرازگاهي خانه نشان از اين داشت كه بايد به خانه بخت بروم و خانهپدري را ترك كنم. هم شاد بودم و هم غمگين اما به اين موضوع واقف بودم كه سرنوشت همين است و بايد تسليم آن شد. به انتخاب خانواده از ميان آدمهايي كه به خانهمان رفتوآمد داشتند، يكي انتخاب شد و در مقابل 200تا تكتومان «بله» را گفتم و راهي خانه شوهر شدم. هر دو كمسنوسال بوديم و پر از شوق زندگي. همسرم شغل ثابتي نداشت و خانوادهام به پشتوانه خانوادهاش او را به دامادي قبول كرده بودند. يكماه بعد از ازدواج راهي تهران شديم و «محمد» در يك مغازه مكانيكي شروع به كار كرد و ذره ذره اسباب زندگي را تهيه كرديم. پدر «محمد» بر اين باور بود كه پسرش بايد روي پاي خودش بايستد و براي همين با اينكه تمكن مالي داشت، از ما حمايت نكرد و ما دستخالي آمديم تهران. اما با همه سختيها، زندگي زيباييهاي خودش را داشت. «محمد» شغلهاي مختلفي را امتحان كرد اما هيچوقت بيكار نبود و چرخ زندگيمان ميچرخيد تا اينكه بالاخره به توصيه يكي از دوستانش با پساندازي كه سالها جمع كرده بوديم، كاميوني خريد و شد راننده جاده. زندگي كمي سخت شد؛ بچهدار شده بوديم و دو دخترم با يكسال فاصله به دنيا آمده بودند و همسرم بيشتر اوقات در جاده بود، اما من راضي بودم چون زندگيمان بهتر شده بود. بچه داشتيم و بايد به فكر آيندهشان ميشديم. روزها و ماهها پشتسر هم ميآمدند و بچهها بزرگتر ميشدند و ما پيرتر. همه چيز خوب بود و همين كه روزهاي سخت و دوري تمام ميشدند جاي شكرش باقي بود. براي خودمان خانهاي خريده بوديم و ماشيني داشتيم كه وقتي همسرم تهران بود، مسافرت برويم و همگي كنار هم خوش باشيم. حالا ديگر پسرم هم دنيا آمده بود. هرچه به همسرم ميگفتم كاميون را بفروش و مغازهاي چيزي در همين تهران بر پا كن گوش نميداد كه نميداد و هر بار كه اين موضوع پيش ميآمد؛ ميگفت؛«بگذار اين سفر را بروم و بيام چشم، مينشينيم و دربارهاش حرف ميزنيم.» اما هيچ وقت اين اتفاق نيفتاد و بيشتر عمرمان را از هم دور بوديم. همان ابتدا كه ازدواج كرديم هيچ علاقهاي به «محمد» نداشتم و با آن سنوسال فكر ميكردم مثل همه دخترها بايد ازدواج كنم و بچهدار شوم اما به مرور عاشق «محمد» شدم و عشق واقعي را با پوست و استخوانم لمس كردم. عشقي كه حالا سالها بعد از «محمد» در من وجود دارد و به من اميد ميدهد تا زندگي را ادامه بدهم. يك تصادف «محمد» را براي هميشه از من گرفت؛ تلخترين اتفاق زندگيام. ماههاي اول گيج بودم و نميدانستم با اين غم چه بايد بكنم اما بهخاطر بچهها خودم را جمعوجور كردم و به بچهها فكر كردم. چيزي از كاميون باقي نمانده بود و با پولي كه پسانداز داشتم و به كمك پدرم تاكسياي خريدم و حالا سالهاست رانندگي ميكنم؛ تنها هنري كه داشتم و آن را هم «محمد» يادم داده بود. يكی از دخترها را با همين تاكسي فرستادهام خانه بخت و خدا را شكر داماد خوبي نصيبم شده و اگر عمري باشد دوتاي ديگر را هم عروس و داماد ميكنم و بعد از آن با خيال راحت مينشينم خانه و سرگرم نوههايم ميشوم. زندگي خود مجموعه همه تجربياتي است كه ما از سر ميگذرانيم؛ «ز» يعني زجر، «ن» يعني ناداني و نداري،«د» يعني دانايي و دارايي،«گ» يعني گرفتاري و «ي» يعني يار و ياري.