شماره ۱۵۰۰ | ۱۳۹۷ يکشنبه ۲۵ شهريور
صفحه را ببند
«عمو صُحبت»؛ شِمر عزیز اسدآباد

امیر‌ هاتفی‎نیا| اسم پدربزرگم (پدر مادرم) «شکراله» بود. او برای خودش کاراکتر خاصی داشت. ما «حاج‌آقا» صدایش می‌زدیم. در لحظه می‌توانست لبخند بزند و اخم کند؛ کلی شعر از بَر بود. سال‌های آخر عمر که تنهاتر شد، بچه‌هاش نوبتی پیش‌اش می‌ماندند. وقت‌هایی که نوبت به مادرم می‌رسید، همراهش می‌رفتم و حاج آقا تا صبح شعر می‌خواند. خیلی‌هایش نوحه بود. او عاشق امام سوم شیعیان بود. مسجدی با همراهی چند نفر در اسدآباد راه انداخت و هر سال سراغ بیرق‌های مشکی را می‌گرفت.
مسجد صاحب‌الزمان(عج) عزاداری‌های ویژه‌ای داشت. حاج آقا هر سال دسته‌ها را راهنمایی و جلوی آنها حرکت می‌کرد تا نظم‌‌شان به‌ هم نخورد. او مدام مراقب ترتیب صف‌های عزاداری بود. بخش ویژه هیأت‌ها اما برای ما از ظهر شروع می‌شد. درست از همان‌جا که «عمو صُحبت» به میدان می‌آمد: «سوار بر اسب سفیدی که پارچه‌هایی قرمز داشت، داد می‌کشید و بچه‌ها از ترس فرار می‌کردند.» او آن‌قدر در جلد شِمر فرو رفته بود که مردم به‌راحتی می‌توانستند در تاریخ قدم بزنند. او می‌خواست شِمرترین شِمرِ تاریخ باشد!
همیشه با خودم فکر می‌کردم چرا یک نفر باید شِمر شود! چرا باید کاری کند که در ذهن مردم شهر با پسوند «شِمر» ماندگار شود. اما وقتی «صُحبت‌شمر» از دنیا رفت، وقتی مردم اسدآباد قلب‌شان از این اتفاق گرفت، فهمیدم که او چقدر امام سوم شیعیان را دوست می‌داشته. ما اسدآبادی‌ها کنار تمام کاراکترهایی که به نام شهرمان سنجاق شده، یک «صُحبت‌شمر» داریم؛ آدمی که عاشق نقشش بود و «شِمر» لقبش.

 


تعداد بازدید :  490