امروز نخستين روز كارياش است، البته كار چهارمش. در دو شركت كارهاي مالي و حسابداري انجام ميدهد و مدير مالي شركتي ديگر است و حالا بازي روزگار باعث شده از امروز راننده اسنپ هم باشد، البته نگران است بتواند از پس اين كار بربيايد. ازدواج كرده و آرزوهاي بزرگي براي تنها دخترش دارد. تحصيلاتش را تا كارشناسي ادامه داده و از همان زمان وارد بازار كار شده است و تا امروز توانسته در رشته حسابداري كه در آن تحصيل كرده در موقعيتهاي شغلي خوبي قرار بگيرد. كارش را از كمكحسابداري شروع كرده، از همان دوران دانشجويي تا بتواند بعد از اتمام تحصيلاتش با چموخم كار حسابداري در بازار كار آشنا شود. نخستين كارش را در بازار تهران شروع كرد و كارهاي مالي حاجي را در بازار كه سنوسالي را پشت سر گذاشته بود، انجام میداد. به مرور زمان وارد شركتهاي بازرگاني شد و به پشتوانه درآمد همان شركتها بود كه زندگي مشتركش را شروع كرد و بچهدار شد. تمام روزهايش را با برنامهريزي شروع ميكند؛ سحرخيز است و ورزش بخش لاينفك زندگي پرمشغلهاش است؛ اين را ميشود از عضلاتش فهميد. مرد مرتب و مودبي است و اين را ميشود از مدل موها، لباس ست تميزي كه به تن دارد و عطر ملايمي كه در خودرواش پيچيده فهميد، البته موسيقي ملايمي هم در فضاي خودرو پيچيده تا مسافرش را از هياهوي شهر براي دقايقي دور كند و آرامش - اين گمشده مردم امروز – را به او هديه كند. كارهاي مالي باعث شده با آدمها و تجار زيادي آشنا شود و همين جمعهاي دوستانه بود كه او را ترغيب كرد در كنار مسائل مالي به كارهاي تجاري هم روي بياورد و با يكي از دوستان شراكت كند. روزها و ماههاي اول همهچيز خوب بود و اسباببازيها، بادبادكها، وسايل تزیيني، لوازمالتحرير و ... وارداتي به خوبي فروش ميرفت تا «رضا» و دوستش سود خوبي كنند و به بار بعدي فكر كنند و به دنبال بازار آن بگردند؛ كانتينرهاي بعدي هم بهموقع وارد ميشد و در بازار جاي خود را پيدا ميكرد و به ريال بدل ميشد تا سرمايه كانتينرهاي بعدي آماده شود و اين تجارت و شراكت دوام بياورد، اما به مرور زمان و با گذشت ماهها وضعيت شروع به تغيير كرد و شركتها از تغيير شرايطشان گفتند تا اينكه همه اين تغييرات به يكباره در بازار ارز نمود پيدا كرد و كانتينر آخر كه وارد شد ارز به يكباره بالا كشيد و باعث شد «رضا» ورشكستگي را تجربه كند؛ كاري كه نه همسرش رضايت به ورود به آن داشت، نه پدرش و نصيحتشان اين بود كه نيازي به تجارت نيست، اما نفوذ صحبتهاي دوستش كارسازتر بود و «رضا» تجارت را تجربه كرد؛ تجارتي كه در نهايت به ورشكستگي ختم شد و در كنار آن وضعيت نامعلوم شركتها باعث شد اميدي به آينده كاري مسائل مالي هم نباشد و اين بود كه راننده اسنپشدن را امتحان كرد چون بر اين باور بود با تغيير شرايط نبايد دست روي دست گذاشت و منتظر بود و با هر وضعيتي بايد رو به جلو رفت و براساس شرايط براي زندگي و آينده برنامهريزي كرد. ورشكستگي و بدهي سنگين او را از پا درنياورده و سعي دارد از امروز با عوضكردن دنده و گرفتن كلاچ از پس تكتك بدهيها بربيايد و اين اميد را ميشود در تكتك كلماتي كه بهكار ميبرد ديد و فهميد. «رضا» زندگي را آزمون بزرگي ميداند كه بايد در آن موفق بود و اين موفقيت را در مسائل مالي خلاصه نميكند و بر اين باور است كه تمام اتفاقات ريز و درشت زندگي براي بالنده كردن آدمي كنار هم قرار ميگيرند تا از آدمها انسانهاي قويتر و معتقدتري بسازند. وقتي از «رضا» در مورد تجارتش و سرنوشتي كه دچارش شده ميپرسي به شوخي ميگويد دلار ضربه فنيام كرد و بعد بلند میخندد.