شماره ۱۵۰۲ | ۱۳۹۷ سه شنبه ۲۷ شهريور
صفحه را ببند
قصه پدر داوین و نارین مردی آمده از کردستان

ريشه آبا و اجدادي‌اش به كردستان مي‌رسد. به رسم پدران و پدربزرگ‌هايش از ميان دختران كُرد يكي را براي ازدواج و همسري برگزيده است تا امروز سرپرست خانواده‌اي چهارنفري باشد؛ خودش و همسرش و پسري 9ساله و كودكي 2ساله. از ظاهر و لهجه‌اش مي‌توان فهميد كُرد است اما لباس پوشيدنش به كُردها نمي‌ماند و مناسب شهر بزرگ تهران لباس مي‌پوشد. هر روز صبح مجبور است از شهريار راهي تهران شود و در شركتي در ميرداماد كار كند. رفت‌‌وآمد هر روزه‌اش مثل يك مسافرت است؛ سفري روزانه تنها براي يك‌ميليون تومان تا وصله كند زخم‌هاي زندگي خانواده چهارنفره را. دوست دارد شغل دومي هم داشته باشد اما مسافت طولاني وقتي براي او نمي‌گذارد تا به آن فكر هم بكند. هنوز نتوانسته صاحبخانه شود و در خانه‌اي استيجاري زندگي مي‌كند و بخشي از درآمدش را هرماه دودستي تقديم صاحبخانه مي‌كند. خانه‌اي تك‌خواب در يكي از محله‌هاي شهريار. از آنجايي كه همسرش با گرفتاري‌ها و مشكلاتش آشناست، براي بعضي از خانواده‌هايي كه آشنا هستند، كار مي‌كند؛ گردگيري، رفت‌وروب و... اما با همه اينها هميشه هشت‌شان گرو نه‌شان است و از عهده مخارج زندگي برنمي‌آيند و چاره‌اي ندارند جز ادامه همين روند. او به بازگشت هم انديشيده؛ برگشتن به سنندج اما هميشه اين فكر او را منصرف كرده اينكه در سنندج چه شغلي مي‌تواند داشته باشد و چون بيكار بود  روزگاري باروبونه را بر دوش گرفت و راهي تهران شد و هزينه‌هاي سنگين زندگي در تهران او را راهي شهريار کرد. در شركتي مهندسي، كارگري مي‌كند و به همين راضي است؛ اگرچه بيشتر اوقات شرمنده زن و فرزند مي‌شود اما تلخ‌ترين قصه او اين است كه پسر 9ساله‌اش هنوز پشت نيمكت مدرسه ننشسته! «داوين» مردي سربه‌زير و كم‌حرف است و بيشتر اوقات ساكت. سكوت او تا جايي است كه تا همين امسال كسي نمي‌دانست او فرزند دارد؛ هيچ‌كدام از همكارها نمي‌دانستند كه «داوين» پدر دو پسر كوچولو است. از حقوق يك‌ميليوني‌اش تنها 700هزارتومان برايش باقي مي‌ماند و كودك دوساله‌اش مخارج بيشتري مي‌طلبد و براي همين پسر 9ساله‌اش نتوانسته مدرسه برود و اين دردناك‌ترين بخش زندگي اوست. مهرماه كه مي‌شود، نارین صبح‌ها از خواب بيدار مي‌شود تا رفتن بچه‌ها به مدرسه را تماشا كند، او هيچ‌ تصوري از درس‌خواندن ندارد و ظهرها به بچه‌ها نگاه مي‌كند كه خسته از شيطنت‌هاي مدرسه راهي خانه‌هايشان هستند تا تكاليفشان را انجام بدهند و بتوانند فردا سركلاس درس‌هاي خوانده را به معلم‌شان پس بدهند. اين حسرت و آرزوی سه‌ساله «نارين» است و قرار است امسال به حقيقت بپيوندد و سر كلاس اول بنشيند. وقتي 7ساله مي‌شود، با پدر راهي مدرسه مي‌شود براي ثبت‌نام اما پول لباس مدرسه، كيف و كتاب با درآمد پدر همخواني ندارد، بنابراین هر دو راهي خانه مي‌شوند و حالا سه‌سالي مي‌شود كه «نارين» براي اين پرسش به دنبال سوال است؛ يعني چه دخل‌وخرجم نمي‌خواند؟! جمله‌اي كه همان روز پدر به مدير مدرسه گفت و با دلخوري دست «نارين» را به سمت خانه كشيد، اما بالاخره امسال «نارين» هم كيف مدرسه به دوش مي‌اندازد و پشت نيمكت‌هاي مدرسه مي‌نشيند. هيجان‌زده است و مدام از پدرومادرش از مدرسه و معلم‌ مي‌پرسد. آرزويي كه به دست مدير پدرش محقق شده است. مدير «داوين» وقتي مي‌فهمد مسائل مالي مانع تحصيل «نارين» شده، دلخور از پدرش او را توبيخ مي‌كند و به‌شخصه كارهاي «نارين» را به ‌عهده مي‌گيرد و در مدرسه‌اي در همان شهريار ثبت‌نامش مي‌كند و هزينه تحصيلش را متقبل مي‌شود.
«داوين» توبيخ مي‌شود، چون مديرش نمي‌تواند قبول كند چطور در قرن 21 كودكي در شهر از تحصيل باز بماند! اما وقتي ليست درآمد و هزينه‌هاي او را مي‌بيند، سر پايين مي‌اندازد و هزينه «نارين» را متقبل مي‌شود تا به حق كودكي‌اش يعني تحصيل و كودكي‌كردن
برسد.


تعداد بازدید :  291