حریم خصوصیام کجاست؟ | شهاب نبوی| حقیقتش این است که ساعت از سه نیمه شب گذشته و من هنوز نتوانستهام بخوابم. حقیقت دیگر هم این است که نه عاشق شدهام نه بهخاطر بدبختیهایم است که خوابم نمیبرد. حقیقت اصلی این است که هنوز درِ یخچال و درِ خانه و درِ اتاقم را چک نکردهام و تا این کارها را نکنم، نمیتوانم کپه مرگم را بگذارم. یک حقیقت دیگر هم وجود دارد و آن این است که من روی در خیلی حساسم؛ بس که از بچگی هیچ حریمی نداشتم و خب بالطبع دری نداشتم. حقیقتش این است که من وسط هال میخوابیدم چون یک اتاق بیشتر نداشتیم که آن هم مامان داخلش میخوابید (حقیقت دیگر این است که من از ترس اینکه سردبیر چیزی را حذف نکند حتی بابا هم تو اتاق نمیرفت). به همین خاطر من و بابا و برادرم در هال میخوابیدیم و تا صبح در حال کشتیگرفتن با هم بر سر پتویی بودیم که باید به صورت مشترک استفاده میکردیم. حالا در این شرایط حریم خصوصی کجا بود؟ من یک بار به بابا گفتم: «بابا، حریم خصوصی من کجاست؟» حقیقتش این است که بابا آدم بددهنی بود و جوابش قابل چاپ نیست. به محض اینکه دستم به دهانم رسید، سریع یک خانه اجاره کردم و راهی خانه خودم شدم؛ البته اگر نمیرفتم هم بابا دیگر از کنار من خوابیدن خسته شده بود و خودش بیرونم میکرد. در خانه خودم هم خیلی اذیت میشوم چون عادت کردهام که با چند نفر دیگر زیر یک پتو بخوابم، همهاش کابوس میبینم و فکر میکنم دو-سه نفر دیگر هم زیر پتو و کلا در خانه هستند. الان هم از یخچال صدا میآید. احتمالا یکیشان توی یخچال گیر کرده....