مونا زارع طنزنویس
«ما عادت به خرج کردن نداریم.» این را عمو جان در حالیکه پنجمین شیرینی ناپلئونی را یک جا فرو کرد توی دهانش گفت. راست هم میگفت ما خانوادگی دستمان به خرج نمیرود چون عادتمان دادهاند تا وقتی توی جمع، داوطلب دیگری برای خرج کردن هست خودمان را بیخود وسط نیندازیم. البته که به قول عمو جان چون ما برای پولمان زیاد زحمت میکشیم این اتفاق در ما افتاده وگرنه پدربزرگمان آدم دست و دلبازی بوده که توی خاطراتی که ازش نقل میکنند این طور آمده که پدر جان سفرهای میانداختند از سر آشپزخانه تا ته اتاق. لگن ماستی را میگذاشتند بغلشان و به اندازه ۱۸ نفر آدم بالغ کاسه ماست پر میکردند بدون اینکه قطره آبی توی ماست بریزند. باورش سخت است اما با سنگک هم ماستها را سرو میکردند و آخ نمیگفتند و عمو میگوید یکی دو بار هم خودش دیده برای اعیاد کشمش هم توی ماست میریختند. اما خب پسرهایش که بزرگتر و زن و بچههایشان هم به سفره اضافه شدند، پدربزرگ یک دور جمعیت را شمرد و گفت پارچ آب را بیاورید و به لگن ماستش آب هم اضافه کرد و همین کارش شروع بدآموزی به پسرهایش بود. به همین خاطر خرج نکردن ما ریشه تاریخی دارد و از روی تدبیر میآید. مثلا همین چند ساعت پیش بود که تصمیم گرفتیم برویم سفر و به عمو جان هم پیشنهاد بدهیم همسفرمان شود. این طور موقعها تک زنگ میزنیم به عمو جان که یعنی بهمان زنگ بزند تا پول تلفنمان نیفتد. عمو جان هم تک زنگ میزند که یعنی زرنگید! خودتان زنگ بزنید. چند ساعتی به کلکلمان ادامه میدهیم تا زنگ خانه زده میشود و عمو جان پشت در است. پیشنهاد دادیم برویم سه روز ترکیه بگردیم که ابروهای عمو جان رفت بالا و با حیرت به بابا نگاه کرد و گفت:«چت شده ناصر؟! عقلتو از دست دادی؟ ترکیه؟! سه روز! میدونی چقدر هزینهاش میشه؟» بابا هم سرش را انداخت پایین و گفت:«بچهها میگن الان دیگه همه ترکیه رو میرن. نریم عقدهای میشیم.» عمو دستش را برد توی ریشش و گفت:«چرا تبریز نه؟! غذاهاشون هم خیلی خوشمزه و عالیه.» بابا نارنگی روی میز را برداشت و پوست کند و گفت:« آره..حالا تبریزم دوره مصرف بنزینش هم زیاده. گیلانم خوبه. هم سبزه، هم دریا داره.» نارنگیها را بین هر شش نفرمان پرپر و تقسیم کرد و عمو جان گفت:« ببین شمال فقط یه بدی داره اونم اینه که رطوبت داره اشتهای بچهها میره بالا! بوی جوجه همه جا پیچیده هر دفعه میخوان هوس کباب کنن خرجش میره بالا.» بابا بشکنی زد و گفت:« نکته به جایی بود. یکیشونم این وسط توی دریا غرق شه حالا بیا هزینه پیدا کردنش و کفن و دفن و ناهار بعدش..اووف. ببین سد کرج چطوره؟ هواشم خوبه.» عمو جان گردنش را خاراند و گفت:« همون دیگه! مشکل اینه هواش خوبه. ببین اینا برن توی هوای خوب دیگه برنمیگردن توی این خونه لونه کفتری وسط شهر. حال میده بهشون هر هفته میگن ببر سد. میدونی چه پول بنزینی میشه هر هفته تا کرج؟» بین بابا و عمو نشسته بودیم و گردنمان بین مکالمهشان میچرخید و فشارمان مدام پایینتر میافتاد که بابا بشکنی زد و گفت:«چقدر میفهمی تو منصور! من بودم الان همه سرمایهام رفته بود. میگم خب یه کوکو سبزی لقمه بگیریم زنگ بزن خانم بچههام بیان بریم امشب پارک آخر بلوار.» عمو لای دندانش را پاک کرد و گفت:«نه داداش! پارک چرخ و فلک داره بچهها میبینن مجبوریم هزار تومن بدیم یه دور سوار شن. یه دوری که به هیچیام نمیرسن پوچه واسشون. کوکو سبزی هم تخم مرغ میخواد.الان تخم مرغ گرونه.یه غذای بدون تخم بهتره.» بابا رفت توی فکر و گفت:«بریم توی بالکن پس.» عمو چند لحظهای فکر کرد و گفت:«باشه هرچی بچهها بگن. توی بالکن یا لب پنجره؟» که ما بالکن را انتخاب کردیم و الان هم چون همهمان نشسته جا نمیشویم به صورت ایستاده داریم توی لگن پدربزرگ مرحوممان ماستمان را میخوریم!