شماره ۱۵۱۴ | ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۲ مهر
صفحه را ببند
فلکه اول

قدم نحس! | شهاب نبوی|   بعد از چند ‌سال برگشتم تهران و مستقیم رفتم خانه پدری. مامان خیلی خوشحال شد و گفت: «ایشاالله داغت به دلم بمونه مادر، دلم خیلی برات تنگ شده بود. ایشاالله خیر نبینی، کدوم گوری بودی پسرم؟ مگه نگفتی میرم کوه، از اون طرف هم جیگر می‌خورم و میام؟ این همه مدت توی کوه بودی؟ آخه مگه تو بز کوهی هستی مادر؟» برای مامان توضیح دادم که کجا بودم. قانع شد و رفت تا سبزی قورمه بخرد و برایم قورمه‌سبزی بپزد. جلوی تلویزیون ولو شده بودم و داشتم میزگرد تلویزیونی را می‌دیدم. مثل اینکه دوباره دانشمندان ژاپنی به این نتیجه رسیده‌اند که دیدن سریال‌های ایرانی برای سلامت روح و روان بسیار مناسب است. در همین لحظات بابا وارد خانه شد. خودم را جمع و جور کردم تا به استقبالش بروم. دویدم سمتش. تا خواستم بغلش کنم، جا خالی داد و با سر رفتم توی دیوار. مهلت نداد به خودم بیایم. پس یقه‌ام را گرفت و زانویش را بالا آورد و چند تا کُنده حواله صورتم کرد. بی‌حال روی زمین افتاده بودم که دیدم دارد ریز ریز و مثل شیر سماور اشک می‌ریزد. گفتم: «بابا، فدای اشک‌هات بشم. می‌دونم خیلی‌ سختی کشیدی. می‌دونم دلت برام تنگ شده بود اما همه چیز دیگه تموم شد. دیگه نمی‌رم. تو همیشه عاشق پسرت بودی و من هیچوقت نباید تنهات می‌ذاشتم.»  بابا بالاخره طاقتش تمام شد و با بغض گفت: «خفه شو بابا هی هیچی بهت نمی‌گم. من با تو چیکار دارم؟ اصلا اولش نشناختمت. گفتی بابا، یادم افتاد پسرمی. من برای دلارهام ناراحتم. همه‌اش از قدم نحس توئه. ‌سال نود و یک هم که برگشتی خونه دقیقا این اتفاق افتاد. الانم بلند شو زودتر برو تا دلار برگرده سرجاش. مثل اون سری هم الکی به مامانت می‌گم خودش رفت.» قبل از اینکه جواب بدهم در را باز کرد و گذاشتم دم در.


تعداد بازدید :  474