داود نجفی طنزنویس
من و آتوسا چندسالی بود که ازدواج کرده بودیم. از همان اول فقط با هم دعوا میکردیم. دونفری خوب بلد بودیم چطور حال هم را بگیریم. خیلی دوست داشتم یک روز که از خواب پا شدم ببینم برای همیشه رفته و یک نامه خداحافظی هم گذاشته بالای سرم، یا با رژلب روی آینه نوشته باشد (برای همیشه رفتم، دنبالم نیا لطفا) ولی خب لعنتی حتی یکدقیقه هم از خانه بیرون نمیرفت چه برسد به اینکه برای همیشه ترکم کند. جرأت طلاقدادنش را هم نداشتم، چون 1368 تا سکه مهرش کرده بودم. برای حل این معضل دست به دامان بابام شدم. بابا همینطور که داشت به داداشم دانیال دیکته میگفت، رو به من کرد و گفت: «ببین باید هرچی زودتر بچهدار بشین» از روی مبل بلند شدم و رفتم نشستم پیش بابا که اگه بخواد نصیحت مردانهای بکند، خجالت نکشد. بعد آرام پرسیدم: «آخه بچه؟ من آتوسا رو نمیتونم تحمل کنم، بعد بچهدار هم بشیم؟» بابام کتاب را بست و به دانیال گفت: «پاشو برو تو اتاقت خودت بقیه دیکتهت رو بگو، یه غلطم داشته باش که نوزده بشی معلمت شک نکنه» بعد رو به من گفت: «ببین داود من و مامانت هربار دعوا میکردیم و از هم سیر میشدیم، یه بچه میآوردیم، پونزدهمیشم که الان توی راهه واسه پارساله، بعد کتکی که به داییت زدم، مامانت میخواست بذاره و بره که باز تصمیم گرفتیم بچه بیاریم، بچه که بیاد تا یهسال خوبیم با هم، بعد یه سالم بچه بعدی، الان میبینی که سیساله باهمیم، تازه اینطوری بخوادم طلاق بگیره، در ازای گرفتن حضانت بچه باید مهریهش رو ببخشه.» پیشنهاد خوبی بود. رفتم خانه و ماجرا را برای آتوسا تعریف کردم. اول زیربار نمیرفت ولی بعد به خاطر هردونفرمان قبول کرد. ماه پنجم بارداری فهمیدیم سهقلو هستند. آتوسا راه میرفت و به خودم و بابام فحش میداد. مجبور بودم تحمل کنم، تا بچهها به دنیا بیایند و آتوسا وقتی چهره معصوم و زیبایشان را ببیند، یا اخلاقش تغییر کند یا مهریهاش را ببخشد و بچهها را هم ببرد. پا قدم سهقلوها به خودم رفته بود. با دنیا آمدنشان همه چیز گران شد، با هربار بالا رفتن سکه و دلار آتوسا بیشتر روی اعصابم میرفت. طوری شده بود که به جای شیردادن به بچهها فقط مشغول چککردن قیمت سکه و دلار بود. هربار که دلار بالا میکشید، دعوا به پا میکرد و تهدید میکرد مهریهاش را به اجرا میگذارد و پدرم را درمیآورد و هربار قیمت سکه پایین میکشید، به بچهها شیر میداد و به بابام کلی فحش میداد که این نان را توی سفرهمان گذاشته. در هردوصورت پدر بیچارهام مورد عنایت قرار میگرفت. تا اینکه یکشب قیمت سکه و دلار دوباره پایین کشید و مثل قبل شد، این بهترین فرصت بود که در یک ضدحمله دروازه حریف را باز کنم. به آتوسا گفتم: «پاشو برو از خونه من بیرون، مهریهت رو میدم، بچهها رو هم نمیذارم ببینی.» آتوسا که انگار منتظر چنین حرفی بود، خیلی خوشحال وسایلش را جمع کرد و همینطور که داشت میرفت، گفت: «تو دادگاه میبینمت، بچههاتم مال خودت.» نفهمیدم چرا این داستان جواب نداد. خداراشکر همانطور که بالارفتن قیمت سکه حباب نبود، پایینآمدنش حباب بود و من الان علاوه بر اینکه ماهی یک سکه مهریه میدهم، باید هزینههای نجومی پوشک و شیرخشک را هم پرداخت کنم. درست است که آتوسا به دنیایشان آورده ولی من افسردگی زایمان گرفتهام.