شهاب نبوی طنزنویس
اوایل برای اینکه ملت بدانند من یک مسافرکش معمولی نیستم و برای خودم کسی هستم، تا مسافر سوار ماشین میشد، بهش میگفتم: «من شغل اصلیام این نیستا. من روزنامهنگارم. وضع مالی توپی هم دارم. بیشتر برای اینکه وقتم رو پر کنم و همچنین با دردها و بدبختیهای ملت آشنا بشم و اونارو با پوست و گوشتم لمس کنم، میام مسافرکشی.»
اکثر مواقع مسافرها از اینکه سوار خودروی شخصی به این مهمی شدند، در هیچ جای خودشان نمیگنجیدند و معمولا ازم درخواست میکردند تا مسائل مهم مربوط به خاورمیانه، خاور دور، خاور یه کم دور و باقی خاورهایی که ما را در ساخت این دنیا یاری کردند، بشکافم. من هم انصافا کم نمیگذاشتم و مسائل را تا جایی که میتوانستم برایشان میشکافتم و حتی جر و واجر میکردم. مثلا یکیشان یکبار ازم خواست که نظرم را درباره دیدار کیم جونگ اون و ترامپ بگویم. اینقدر خوب قضیه را برایش شکافتم که دلش نمیآمد پیاده شود و هی میگفت: «دمت گرم، خوب شکافتی، یه دور دیگه هم بزن تا تحلیلت
حروم نشه.»
تا 11شب سوراخ و سنبهای در تهران نمانده بود که نبرمش و توی راه مسأله را برایش تحلیل کنم. آنقدر که من آن شب کیم و ترامپ را تحلیل کردم و برایشان وقت گذاشتم، خودشان تا بهحال این همه وقت برای خودشان نگذشتهاند. یا یکبار یکنفر ازم خواست تا درباره تاریخچه لُنگ در دنیا و چگونگی ورودش به عالم سیاست برایش صحبت کنم. بهش گفتم که این تحلیل بسیار سخت است و باید علاوه بر کرایه، حق تحلیلم را هم بدهد. آدم رند و زرنگی بود. اول گفتم که تا سر خیابان یک تحلیل کوتاه برای تست و نمونه بروم اگر خوشش آمد از آنجا به بعد را حساب میکند. آن روز تا شب مشغول تحلیل لنگ و تئوریهای مختلف در موردش بودم.
از زمانی که لنگ هنوز پشم بوده و روی بدن گوسفند قرار داشته، شروع کردم و بعد هم قضیه حضور همیشگیاش در کنار رانندههای ماشین سنگین و وصلکردنش به یک تیم فوتبال و ورودش به سیاست را برایش شکافتم.
روزهای خوبی بود. هم نمیفهمیدم توی ترافیک گیر کردهام، هم این احساس را داشتم که الان مثل یک کارشناس کاملا بیطرف در شبکه خبر نشستهام و دارم همه را تحلیلی میکنم، اما از یکجایی به بعد ملت دیگر حوصله شنیدن تحلیلهایم را نداشتند.
اجناس گران شده بود و همه عصبی. هرکس که سوار میشد تا میگفتم چه کارهام، بدون استثنا همه میگفتند: «به شست پام که روزنامهنگاری. همین شماها باعث بدبختی ما شدید دیگه. قلم به مزدهای زنجیرهای...» هرچقدر هم که میگفتم: «بابا، جون مادرت بذار تحلیل کنم، من دلم به همین خوشه، اگه مزدور بودم که مسافرکشی و تحلیل خیابونی نمیکردم.» به خرجشان نمیرفت. تازه چندباری تا شغلم را گفتم خواستند خفتم کنند و چند نفرشان هم فرار کردند و کرایهام را ندادند. خلاصه که ما هم مثل خودتان هستیم و الان همهمان داریم توی اسنپ اضافهکاری میکنیم.