شماره ۱۵۱۸ | ۱۳۹۷ سه شنبه ۱۷ مهر
صفحه را ببند
فلکه اول

وظیفه شهروندی  | علی‌اکبر محمدخانی|   چندروز پیش با خانومم داشتیم توی خیابان راه می‌رفتیم که دیدیم یک‌نفر از داخل ماشین پوست پُفکش را داخل خیابان انداخت. خانومم با دیدن این صحنه رفت پوست پفک را برداشت و آن را داخل ماشین پرت کرد و سپس با کلید روی کاپوت ماشین طرف نوشت: «بی‌فرهنگ». راننده که مرد مهربانی بود و همه‌جایش خالکوبی شده بود تا آمد پیاده شود، خانومم چون هر روز آبگوشت می‌خورد و زورش زیاد است، یک کف‌گرگی توی صورتش زد و او را پهن کرد.
در راه برگشت خانومم که برایم بستنی خریده بود، گفت: «هرجا دیدی کسی از تو ماشین آشغال بیرون انداخت، وظیفه شهروندی‌ات حکم می‌کنه که آشغال را توی ماشین خودش پرت کنی.»
 چندروز بعد بنده تنهایی درحال پیاده‌روی بودم که دیدم یک ماشین خارجی  ایستاد، شیشه‌اش را پایین داد و یک تپه اَخ‌ تُفِ سبز و لرزان را انداخت توی خیابان و رفت. بنده همانجا یاد حرف‌های خانومم افتادم و رفتم تپه اَخ‌تُف را بردارم و توی صورتش بیندازم ولی تپه اَخ‌تُف خیلی تیزوبز بود و هی از دستم لیز می‌خورد، من دیدم ماشین درحال دورشدن است و این اَخ‌تُف هم پا نمی‌دهد، به همین خاطر به او کلک زدم و با گفتن: «اِ اون کلاغه رو» حواس اَخ‌تُف را پرت کردم و تا آمد ببیند کدام کلاغ را می‌گویم، سریع زیر یه خمش را گرفتم و دنبال ماشین دویدم. بلانسبت خیلی دویدم تا اینکه نزدیک‌های غروب ماشین ایستاد و من نفس‌نفس‌زنان رفتم و به شیشه‌اش زدم؛ وقتی شیشه ماشین پایین آمد، دیدم بلانسبت یک دخترخانوم شیک و جالب، از اینها که موهایشان اینجوری اینجوری کوتاه است، از توی ماشین گفت: «بله کاری داشتید؟ وگرنه پلیسو خبر می‌کنم» بنده همانجا تپه اَخ‌تُف را به سروکله و موهای خود مالیدم و گفتم: «وظیفه شهروندیم حکم می‌کرد بابت ژل مویی که مرحمت کردید، تشکر کنم.» دختر گفت: «خب منتظر چی هستی؟ یالا تشکر کن.» ولی من هرکار کردم، تشکرم نمی‌آمد؛ دخترخانوم که دید من خیلی معطل می‌کنم با گفتن «مرتیکه بی‌فرهنگ» شیشه را داد بالا و رفت.

 


تعداد بازدید :  391