شماره ۱۵۱۸ | ۱۳۹۷ سه شنبه ۱۷ مهر
صفحه را ببند
بازی آخر هفته

حسام حیدری طنزنویس

قرار بود فقط یک بازی باشد. برای سرگرم شدنمان در شب جمعه. ولی خانمم بدجور تو نقشش فرو رفته بود. گره طنابی که با آن دست‌هایم را پشت صندلی بسته بود، محکم کرد و فندک را گرفت زیر دماغم: «خب، با یه سوال ساده شروع می‌کنم ... قبل از اینکه با من آشنا بشی چند بار دیگه خواستگاری رفته بودی؟ ‌هان؟» روی صندلی وول خوردم و گفتم: «چی می‌گی سحر؟ برنامه‌مون که این نبود ...» دو تا تار سبیلم را با فندک کز داد و گفت: «اینجا فقط من تعیین می‌کنم برنامه‌مون چیه.» ناخودآگاه خودم را کشیدم عقب و وقتی بوی دود رفت تو دماغم، جیغ زدم.
سحر لبخند محوی زد و یک دور کامل دورم چرخید و گفت:   «هر چقدر هم که داد بزنی صدات به کسی نمی‌رسه. پس بهتره حرف بزنی. چند تا خواستگاری رفته بودی؟» گفتم: «عزیزم، این حرفا چیه که می‌زنی؟ من که صد بار بهت گفتم تو عشق اول و آخر من بودی و هستی» و قیافه عاشق‌های مظلوم را به خود گرفتم. چند ثانیه‌ای بهم نگاه کرد و گفت: «عشق اول و آخر؟ ‌هان؟» و رفت و از تو یخچال یک خیار سالادی آورد و تو راه برگشت از جاچسبیِ رومیز، 10سانت چسب پهن بُرید. دیدن خیار دلم را کمی قرص کرد. با خودم گفتم حتما سر عقل آمده، اما تا بیایم اوضاع را تحلیل کنم، در کسری از ثانیه چسب را چسباند روی موهای دستم و بلافاصله کَند. اندازه یک مستطیل از موهای دستم قِلفتی کنده شد. تقریبا نعره کشیدم، اما از فرصت استفاده کرد و همان موقع که دهانم باز بود، خیار سالادی را کرد تو دهانم. بعد دوباره رفت سراغ جاچسبی و گفت: «حرف می‌زنی یا نه؟» خیار را به زور تف کردم بیرون و گفتم: «آره .. آره ... سیزده‌بار ... سیزده‌بار.»
یک لحظه شوک شد. اشک را از گوشه چشمش پاک کرد و گفت:   «سیزده بار لعنتی؟» گفتم: «البته خواستگاری‌های فامیلی‌رو حساب نکردم.» گفت: «فامیلی؟ فامیل شما مگه دختر به‌دردبخور هم داره؟ نکنه می‌خواستی بری خواستگاری اون دخترخاله افاده‌ایت با اون صورت کک و مکیش.» نفس گرفتم و گفتم: «برا اونم چند باری اقدام کردم، ولی بیشتر می‌رفتم خواستگاری دخترعمه‌ام.» گفت: «همون دماغ عملی رو می‌گی؟» گفتم: «اون موقع‌ها هنوز دماغش رو عمل نکرده بود. ولی بعد که عمل کرد دیگه ولش کردم ... آخه من یکی رو دوست داشتم که دماغش طبیعی باشه. مثل تو.» گریه و خنده‌اش قاطی شد و گفت:   «رااااست می‌گی؟» گفتم: «دروغم چیه؟ من همیشه می‌گم دماغ هر چقدر که بزرگ باشه، مهم نیست. مهم اینه که طبیعی باشه.» این حرف بدجوری رویش اثر گذاشت. رفت جلو آینه و دماغش را از تمام رخ و نیم‌رخ نگاه کرد و گفت: «الحق که بهترین سلیقه رو داری.» کلکم جواب داده بود. خودم را روی صندلی جابه‌جا کردم و گفتم: «دیدی من هیچ وقت بهت دروغ نگفتم؟ حالا بیا و دستامو باز کن.» از جلو آینه آمد کنار و گفت: «باشه، این سوال‌رو ازت قبول کردم.» مهربان شدنش یعنی اینکه خطر از بیخ گوشم گذشته بود. رفت تو آشپزخانه و گفت: «حالا سوال بعدی: از سیزده‌تایی که رفتی خواستگاریشون چند تاشون دماغشون طبیعی بود؟»
هیچی نگفتم. فقط خیره شدم به خیاری که تو دستش بود.

 


تعداد بازدید :  394